خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان
باید از جان گذرد هر که شود همدمشان
روزی که سرشتند ز گل پیکرشان
سنگی اندر گلشان بود و همان شد دلشان
عشق را با تو تجربه کردم ، امید به زندگی را در تو آموختم
محبت را در قلب تو یافتم ، ای شاپرک شب های تنهاییم با هر تپش قلبم می گویم دوستت دارم
چشمان همیشه عاشقم در انتظار توست
وقتی که میگویی دوستت دارم اول روی این جمله فکر کن شاید نوری را روشن کنی که خاموش کردن آن به خاموش شدن او ختم شود
سیم بندی دایره به 360 درجه «مضربی از 60» از کارهای بابلی ها میباشد . انواع ساعت ابتدائی بد نیست بدانیم که در گذشته بشر برای دانستن وقت و ایام، با توجه به تجربه و دانش زمانه، ساعت هائی را اختراع کرده و مورد استفاده قرار داده است، ایفنردار، برقی، باطری دار و کامپیوتری جای ساعتهای آبی، آفتابی و ماسه ای را گرفتند . مخصوصا" از زمان استفاده انسان از فنر جهت راه انداختن چرخ های دندانه دار، که به ساعت شمار و دقیقه و حتی ثانیه شمار متصل هس به دور خود کاملاً ثابت نیست و زمین هنگام چرخش به دور خود کمی تاب می خورد. ساعت های آفتابی دقیق همیشه جدول یا نموداری در کنار خود دارند که این اختلاف زمان را در ماه های مختلف سال تصحیح می کند. برخی دیگر از ساعت های آفتابی پیچیده نیز با خمیده کردن خط ساعت ها روی صفحه? خود یا با روش های دیگر مستقیماً ساعت درست را نشان می دهند. انواع جدیدتر ساعت: با پیشرفت علم و دانش بشری ساعت دیواری طرح دلسا ساعت دیواری طرح بلور ساعت دیواری طرح ارمغان ساعت دیواری طرح آیسان ساعت دیواری طرح کیان به تدریج ساعت های دقیق تر مکانیکی، وزنه ای، فنردار، برقی، باطری دار و کامپیوتری جای ساعت های آبی، آفتابی و ماسه ای را گرفتند. مخصوصا از زمان استفاده انسان از فنر جهت راه انداختن چرخ های دندانه دار، که به ساعت شمار و دقیقه و حتی ثانیه شمار متصل هستند، سنجش دقیق زمان برای همه به طور ساده امکان پذیر گردید. در اوایل قرن شانزدهم اولین ساعت مچی آهنی، که نسبتا زمخت بوده، توسط یک نفر آلمانی ساخته شد. بعدها در اواخر قرن هجدهم با استفاده از فنر و چرخ دنده های بسیارکوچک ساعت دیواری طرح آیسان امکان ساختن ساعت های مچی ظریف به وجود آمد، به طوری که اولین ساعت های مچی شبیه ساعت های امروزی، در کشور تند، سنجش دقیق زمان برای همه بطور ساده امکان پذیر گردید . در اوایل قرن شانزدهم اولین ساعت مچی آهنی، که نسبتا" زمخت بوده، توسط یکنفر آلمانی ساخته شد . بعدها اواخر قرن هجدهم با استفاده از فنر و چرخ دندانه های بسیار کوچک،امکان ساختن ساعتهای مچی ظریف بوجود آمد، بطوریکه اولین ساعتهای مچی شبیه ساعتهای امروزی، در کشور سوئیس «از سالهای 1790 به بعد» ساخته شد ساعت دیواری طرح دلسا ساعت دیواری طرح بلور ساعت دیواری طرح ارمغان ساعت دیواری طرح آیسان ساعت دیواری طرح کیان بین سالهای 1865 تا 1868 بزرگترین، حجیم ترین و جسیم ترین ساعت دیواری جهان، در کلیسای سن پیر در فرانسه ساعت دیواری طرح بلور نصب گردید ارتفاع ساعت 1/12 متر عرض آن 09/6 متر و ضخامتش 7/2 متر بوده که از 90000 قطعه تشکیل یافته . در مقابل بزرگترین ساعت، ظریف ترین ساعت دنیا فقط 98/0 میلی متر قطر دارد .شما هم مثل من بارها از کسی که در کنار پیادهرویی ایستاده، پرسیدهاید که «آقا ببخشید ساعت چنده!» ... و آن مرد که در آنجا منتظر کسی است، درحالی که به ساعت مچی خود نگاه میکند با لبخندی به شما میگوید: «خواهش میکنم ... یک ربع به چهار.» شما دوباره از او تشکر کرده و به راه خود ادامه میدهید و با خود میگویید هنوز 10 دقیقه دیگر وقت اضافه دارم، چون تا شرکت «X” 5 دقیقه راه است، وانگهی آقای «Y» هم چندان خوشقول و وقتشناس نیست. بنابراین شما با 10 دقیقه وقت اضافه 2 دیماه 1389 نیست و من بیهوده تصور میکنم که در چنین برشی از زمان ایستادهام.داودبن محمود قیصری در ادامه نظریات خود درباره زمان میگوید: «انسان در طول تاریخ هیچگاه نتوانسته است به تقسیمی از زمان دست یابد که با رویدادهای کیهانی و طبیعی سازگاری داشته باشد و از همین روست که هزاران گونه تقویم پدید آمده است که هیچکدام هم با تقویم طبیعی همخوانی و سازگاری کامل ندارد.» آنطور که در کتیبههای بابلی مشاهده شده، پس از کوچ قبیله کاسیان از ایران به «میاندرود» یا همان بینالنهرین، شیوه تقسیم زمان یا شبانهروز به 24 ساعت و هر ساعت به 60 دقیقه و هر دقیقه به 60 ثانیه و هر ثانیه به 60 ثالثه بوده است و بر این اساس دستکم از نیمه نخست هزاره دوم پیش از میلاد این روش برای تعیین «وقت»ردم: در بیشتر شهرهای بزرگ ساعت دیواری طرح کیان این ساعت ها در میدان اصلی نصب می شد تا مردم ساعت را بدانند. نمونه های بسیاری از اولقه جابه جا می شود. این ساعت ها تنها 4 روز در طول سال با ساعت های مکانیکی مطابقت دارند (16 آوریل، 14 ژوئن، 2 سپتامبر و 25 دسامبر). این پدیده به این خاطر است که راستای محور چرخش زمینکه مهمترین آنها عبارت می شده از: سـاعت آبی : در این نوع ساعت، از جریان یک نواخت آب استفاده میشده،ها به 5000 سال قبل برمی گردد و او ساخت این ابزار را به سومری ها و کلدانی ها نسبت می دهد، اقوامی که در منطقه? بین النهرین می زی داخل ظرف مدرج سوراخ دار را با آب پر میکردند ک آب قطره قطره از سوراخ کوچک می چکیده، و با توجه بمقدار آب خروجی، زمان تا حدودی معلوم میشده است . ساعت آفتابی : در ساعت خورشیدی، میله ای عمودی بر سطح افقستند. بر مبنای مدارک موجود نخستین کسی که به محاسبات نظری ساعت های آف این نظام اعداد است و یکی از این قابلیتها مربوط به عدد 360 است که هر چند در زمانسنجی کاربری چندانی ندارد، ولی در درجهبندی صفحه دایره، سنت دیرین علمی خود را حفظ کرده است و شاید بر این اساس است که این روزها وقتی ما میبینیم که کسی حرف خود را پس میگیرد و از مواضع خود عقبنشینی میکند میگوییم طرف 360 درجه نظرش تغییر کرده است. و شاید بر این اساس است که هر چه ساعت در 3-2 قرن اخیر ساخته شده است، عقربههایش حول محور 360 درجه حرکت کرده است و ساعتهایی که از این شیوه برخوردار نبودهاند توفیق کمتری در زمانشناسی توسط مردم داشتهاند، گرچه با ایجاد ساعتهای دیجیتالی در سال 1962 میلادی حرکت عقربهها روی مدار 360 درجه صفحه ساعتها بیمعنی و کمکم کمرنگ شد. البتهاین وسایل کشف شده ساعت دیواری طرح دلسا حکایت از آن داشتتابی توجه کرد و باعث رواج آن ها شد، آنکسیماندر اهل ملطیه در قرن 6 پیش از میلاد بود. در این دوران بود که ساعت های آفتابی در نقاط مختلف امپراطوری یونان گسترش یافت. خارج از تمدن یونان، در حدود 340 سال پیش از میلاد ستاره شناسی کلدانی به نام بروسوس نخستین ساعت آفتابی کروی را طراحی کرد. در باین ترتیب که در این نوع ساعت، بدنه شمع مدرج می شد و با سوختن شمع و کوتاه شدن آن زمان را محاسبه می کردند. ساعت آفتابی: توالی فصل ها و تأثیر آن بر زندگی انسان ها از زمان های دور، دانش تقویم را به نیازی اصلی برای انسان در تمدن های بزرگ تبدیل کرد. موضوع اصلی ساعت دیواری طرح ارمغان تقویم سنجش و اندازه گیری زمان بود و در این میان دانستن مدت روز و داشتن زمان آن بسیار مهم می نمود. حضور خورشید در آسمان و تکرار روز و شب اندیشه? ساخت نخستین ابزار برای سنجش زمان را در انسان ایجاد کرد و به این ترتیب ساعت های آفتابی به عنوان اولین ساعت ها ساخته شد و با درک بهتر انسان از کارایی کره? آسمانی پیشرفت بیشتری کرد. براساس نوشته های هرودوت قدمت این ساعتین ساعت های آفتابی تا امروز وجود دارد که با پیشرفت علم و دانش انسان در زمینه? ریاضیات، کامل تر و دقیق تر شده است و امروزه این ساعت ها به عنوان نمادی از تمدن هر سرزمین مورد توجه قرار می گیرند. دقت ساعت های آفتابی: ساعت دیواری بیشتر ساعت های آفتابی تزئینی برای عرض جغرافیایی 45 درجه طراحی می شوند. اگر بخواهیم چنین ساعت هایی را برای عرض های جغرافیایی دیگر به کار ببریم، باید صفحه? ساعت را کج کنیم تا محور ساعت (راستای میله? ساعت) موازی با محور چرخش زمین قرار بگیرد و راستایش (در نیم کره? شمالی) به سمت قطب شمال باشد. ساعت های آفتابی معمولی، زمان ظاهری خورشیدی را نشان می دهند. ساعت دیواری طرح کیان این زمان با زمانی که از ساعت می خوانیم کمی فرق دارد و در طول سال تا حدود 15 دقیسوئیس «از سال های 1790 به بعد» ساخته شد. بین سال های 1865 تا 1868 بزرگ ترین، حجیم ترین و جسیم ترین ساعت دیواری جهان، در کلیسای سن پیر در فرانسه نصب گردید. ارتفاع ساعت 1/12 متر عرض آن 09/6 متر و ضخامتش 7/2 متر بوده که از 90000 قطعه تشکیل شده است. در مقابل بزرگ ترین ساعت، ظریف ترین ساعت دنیا فقط 98/0 میلی متر قطر دارد. ساعت هایی با تکنولوژی های جدید: تکنولوژی امروزی، انسان را قادر ساخته ساعت های بسیار ظریف و دقیق مکانیکی، تمام الکترونیکی، کامپیوترحدود شش قرن قبل از میلاد، بابلی ها «در عصر امپراطوری دوم» چند مورد ابداعی از خود بجای گذاشته اند که امروزه نیز مورد استفاده کلیه کشورهاست . مرسوم داشتن هفت روز هفته و تعیین عدد پایه 60 برای ساعت، از یادگارهای بابلی ها بشمار میرود . بابلی ها عقیده داشتند چون عدد 60 به اعداد 1 ، 2 ، 3 ، 5 ، 6 ، 10 ، 15 ، 20 ، 30 قابل تقسیم است . لذا، این عدد را پایه در نظر گرفته و مبنای تقسیم بندی ساعت قرار دادند . همچنین تق گذاشته شده است. شیوهای که گویا از نظام شصتگانی شمارش اعداد برگرفته شده که در آن زمان رواج داشته و حتی تا امروز نیز باقی مانده است.از جمله فایدههای نظام شصتگانی شمارش اعداد، قابلیتهای بیشتر بخشپذیری در میان اجزای
دیر یا زود تجربه ی زندگی به ما می آموزد
که در درون بعضی از انسان ها
گاهی انسان دیگری ست که او را هرگز نمی شناسی
ن که پدرام تو بچگی شیر نمیخورد.و What Do You Remember? Report: Pedram your childhood that milk Nmykhvrd.v have a nanny. Sepehr: Daysh What was his name? A. Akhmy: I Chmydvnm I was only 7 healthy. But ... but ... I remember something Vjq Jq had a name. Ynaz: Come see. Report Aynaz few steps closer and looked at her in surprise. Aynaz: Yes, the name of the man standing Amitis .... !! Spring: What? Rtysm? Myts? Arash has Bvd.svrtsh laugh with her hand cover متاسفم اما پدرام تبش عود کرده و داره هضیون میگه. ایناز سریع خود ر کفشوی پلین ا به بالای سر پدرام رساند تا ان زمان همه بیدار شدند. own. Sepehr: Hvvvvvvvy, if the teacher finds out the name of religious Alkatbynh grinned account. Report: Excuse me. But it still was a wave of laughter in his voice. B. Hey Pedram she woke up. All Pdarm gathered harvest. Respectively, Bahar, B., A., heaven, magic, and Lily Aynaz. اما او از آن فرار کرد و همین باعث شد پاراتیس تمام عقده ی چندین ساله اش را بر سرش خالی کند.... شلاق هایی که توسط نوچه های پاراتیس خورده بود... از معامله ای که با پاراتیس کرد.... همه و همه را موبه مو گفت.... تا زمانی که اورا جلوی در خانه اش انداختند.... البته نه تنها این هارا بلکه این را هم گفت که او چند ماهی است که متوجه شده است که وقتی نوزادی بیش نبوده از مادر خود شیر نخورده که هیچ بلکه از یک نیمه جن شیر خورده و همین باعث شده او نیز خوصوصیاتی از جن هارا داشته باشد... کف شوی پلین و اما کسی که به او شیر داده ، کسی نبوده جز مادر هامون یا همان استاد بچه ها.... و در این صورت هامون میشود برادر پدرام........................................ ... پس از این که پدرام آرام گرفت وضع به وجود آمده ی میان اتاق به شدت افتضاح بودیه دایه داشته. سپهر: دایش اسمش چی بود؟ آرش اخمی کرد: من چمیدونم من اون زمان فقط 7 سالم بوده. اما ... اما یه چیزایی یادمه.. یه اسم عجق وجق داشت. آیناز: بیا جلو بینم. ارش چند قدم به ایناز نزدیک شد و با تعجب بهش نگاه کرد. ایناز: بــــلــــــه، آمیتیس.... اسم انسانی استاده!! بهار: چی؟ آرتیسم؟ آمیتس؟ آرش خنده اش گرفته بود.صورتش را با دستش پوشاند و سرش را پایین انداخت. سپهر: هوووووووی، استاد اگه بفهمه به اسمش خندیدی حسابت با کرام الکاتبینه. ارش: ببخشید. اما هنوز هم خنده بالشت طبی زانکو در صدایش موج میزد. بهراد: هی پدرام داره بیدار میشه. همه درو پدارم جمع شدند. به ترتیب ؛ بهار، بهراد، آرش،سپهر، سحر، ایناز و نیلوفر.No ... no ... do not do this to me .... Oh .... Aaaaaaay one made me ... No, no I do not. " Report a shout Pedram woke up, went and sat beside him. Large beads of sweat on his forehead could be seen as well. Forward and put his hand on his forehead. Pedram went out of the room got up with the fear of recurrence was beat again and if there are Hzyvn. Arsh was confused not knowing which room is yours heaven. Confusion turned away with بالشت طبی زانکو his own room but the other room was four. Guess everyone in the room is the same for all rooms in the back. That was half asleep and half awake Aynaz quickly jumped up from behind his scarf over نه... نه...این کارو بامن نکن آآآآآآآآی.... خدایا.... یکی کمکم کنه...نـــــه، نه این کارو با من نکن..» ارش با صدای فریاد پدرام از خواب پرید؛ جلو رفت و کنار او نشست. دانه های بزرگ عرق را رو ی پیشانی ان به خوبی میتوانست دید. دستش را جلو برد و روی پیشانی اش گذاشت. با ترس از جا بلند شد از اتاق بیرون رفت پدرام باز هم تبش عود کرده بود و در حال هضیون گویی بود. ارش گیج شده بود نمیدانست کدام اتاق مال سپهر است. با گیجی دور خودش چرخید به جز اتاق خودشان چهار اتاق دیگر نیز بالا بود. حدس زد هر کس در یک اتاق هست واسه ی همین در تمام اتاق ها را زد. ایناز که نیمه خواب و نیمه بیدار بود سریع از جا پرید و روسری اش را روی سرش انداخت و در را باز کرد. ایناز: چیه؟ چی شده؟ ارش که پشتش به آیناز بود برگشت و به او نگاه کرد. با دیدن چشمان قرمز آیناز شرمنده شد از کاری که کرده. بالشت طبی زانکو برگرفته شده از mamali.blog.ir ارش: واقعاhis head and threw open the door. Aynaz What? What? Ynaz report that back to the back and looked at him. Seeing red eyes Ynaz was ashamed of what she had done. Report: Pedram beat really sorry but she relapsed into Hzyvn. Pedram has led to its rapid Aynaz over that time everyone was awake. Dawn: What do you want me? I do not have much experience and .... Sepehr: Better Know a hospital. Lily: If the only villain .... Aynaz سحر: میخواین چی کار کنین؟ من تجربه ی زیادی ندارم و.... سپهر: بهتره ببریم بیمارستان. نیلوفر: اگه فقط تبه که.... ایناز عصبی از نظر های بیهوده و مختلف ان ها داد زد. ایناز: ببندین دهنتون و دیگه؛ ااااه... مشکلش فقط تبه الانم داره کابوس میبینه. نیلوفر: خوووب برو تو سرش و ببین چه کابوسی داره میبینه؟ ایناز که خوب میدانست او فقط لحظاتی را که با پاراتیس بوده است را دارد میبیند به نیلوفر گفت: ایناز: مشکل اون نیست.... مشکل اینه که... در همین لحظه پدرام شروع به هضیون گویی کرد... تند و پشت سر هم تمام اتفاقاتی که در ان شب کذایی برایش افتاده بود را گفت. از بوسیده شدنش توسط پاراتیس..... رابطه ای که پاراتیس به او تحمیل کرده بود، .... the problem is
امید یعنی آرزو کنیم چیزی اتفاق بیفتد
ایمان یعنی یقین داریم چیزی اتفاق خواهد افتاد
شجاعت یعنی اینکه باعث شویم چیزی اتفاق بیفتد
well. Sphere was sitting in a corner of the room was staring at an unknown point. Lily was sitting in the corner of the room and hugged his knees and put his head کف شوی پلین on it. Aynaz the bed was leaning A. Pedram was staring to read all memory of her. Arsh, Pedram was sitting next to her and was in her hands. She also said she called Arash the spring and returned to the room after contact. A. spring and B. After half an hour they came and they کفشوی پلین all relate to the topic. Bprad perplexed said: how ???? How could you? A. You ... you have to remember. Report: Unfortunately, I remember it! Sepehr: . سپهر گوشه ی اتاق نشسته بود به یک نقطه ی نامعلوم زل زده بود. نیلوفر گوشه ی دیگر اتاق نشسته بود و زانو هایش را در آغوش کشید و سرش را روی آن ها گذاشت. ایناز به تخت آرش تکیه داده بود به پدرام زل زده بود و در حال خواندن تمام حافضه ی او بود. ارش کنار پدرام نشسته بود و دست اورا میان دستانش گرفته بود. سحر هم به گفته ی آرش به بهار زنگ زد و بعد از تماسش به اتاق باز گشت. بعد از نیم ساعت کفشوی پلین بهار و بهراد هم رسیدند و آرش تمام موضوع را برایشان باز گو کرد. بپراد بهت زده گفت: چطور؟؟؟؟ چطور ممکنه؟ آرش تو... تو باید یادت باشه. ارش: متاسفانه هم یادمه! سپهر: چی رو یادته؟ ارش: ای ... At that moment, as if he Hzyvn Pedram start بالشت طبی زانکو fast and burst all the events that happened that night was eventful to say to him. lion given to him, is none other than our parents or teachers .... and then our kids will Pedram brother ....................... ................. ... Pedram slept arose after the enactment of the rooms extremely ing her head and looked dnervous and pointless in terms of their different shouted. Aynaz: Dhntvn and other close programs; Aaaah ... only problem was the villain hes had a nightmare. Lily: Khvvvb Go head and see how far it was a بالشت طبی زانکو nightmare? Aynaz who knew him well has been the only moments that Paratys to see Lily said. Aynaz: No problem
گاهی فقط نواقص ظاهری افراد دیده میشود
و آنچه نادیده می ماند کمال باطن است ؛
براستی جور دیگر باید دید
روزهای سختی رو میگذرونم…
وقتی که نیستی همه چیز تنگ میشود.
نفسم …
دنیایم …
دلم …
every step I Start mount I met. Pdarm: Wind partition ... partition ... and soil water partition right? It all began with the confirmation. Report: Why you? Aynaz: This property is in control of our ancestor, and every once in a century, one of us was born. Pedram was no way that he will understand that he was staring at them. Ynaz: Hey man drowned swimming Baladi get worst? Pedram Pshmansh closed to traffic. Pedram: Sorry. Sepehr: Dad does not mind all of this Tvryn ... Pedram: Well now what do I got? Ynaz: Haaaaa !! As we work with you. Sepehr: So the show and told us that water, wind, fire, and not Khakym yen ... We have four years that followed the partition of the fire back, this time we"re gonna help y سپهر: استاد ما میدونه آتش افراز کیه و.. ارش: پس چرا بهتون نمیگه؟ بالاخره سپهر به حرف امد: سپهر: خووووب پدرام خان... میشه اتفاقات دیشب و برای ما توضیح بدین بگین چی شد که مارودیدید؟ پدرام: من حالم از رقص به هم میخوره واسه ی همین دور از همه واستاده بودم.. داشتم با موبایلم بازی میکردم که صدای شکستن چیزی توجهم و جلب کرد و اون جا بود که شما رو دیدم.. چیزی که دیده بودم برام غیر قابل باور بود حالمم بد خراب شد و خواستم برم ابی بخورم که اون جا بود کار خانوم مهراد و دیدم.. حالم از چیزی که بود بدتر شد. خواستم برم جایی که تنها باشم و بتونم فکر کنم؛ بالا که نمیشد برم خواستم برم تو حیاط پشتی که.... واقعا مسخرس من هر سه ی شمارو تو فاصله ی کمتر از یه ربع با حالات عجیبی دیدم!! دلیل این جوری بودن شماها چیه؟ 17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . عینک پلیس مدل 8555 ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , n.d.sari , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,05,15, ساعت : 14:18 Top | #34 Sanaz.MF Sanaz.MF هم اکنون آنلاین است. Pedram: how is it possible? every three Khnydnd mood. They had been with Lily instead report said. Lily: Khvvvvb go with it. Report perplexed and said: How? This report Pedram fear aside and talk to her between his hands toward heaven and shouted Yghh dilution: Pedram: How ????? Haaaaaaaaaa? The answer to this ... I tell you how to get the height of heaven Khan ... you"re distracted and did not eat a rage? Or how the jar without touching your right and left Srjash? Sepehr: A?! You see? The lotus, or you ... How he got his juice so that she will not let you take your dress to wear still left not a drop left? Lily grinned, then you"d be into that hard to do? It"s time to Ynaz Pedram said. Pedram: Heh ... how do you get it or you wind round and just did it, and you air Bdm you? Ynaz Qhqh began: Evil Dad and I thought I just saw the end from the beginning, you say you would look. This time the sky with wonder and asked: عینک پلیس مدل 8555 Sepehr: You know, it"s seen us? As usual carefree Aynaz shrugged: Ynaz: Yeah Myvmdym tempered today when we have the two characters together Myzdnn Hrfashvnm was very suspicious, I"m just curious. Lily: Oh, the pain was so careless Jvnt always good .... Anyway I is not gonna walk all the way home? There was the dark! Pedram: No Chi Chi"s go home .. firstly I did not answer and secondly Syvalam A. I am coming from the engine. Sepehr: Well ... the engine and the answer Niloo Syvalatvn .. come home. This time I was nervous Pedram and with the sound of the waves hitting Sbyanyt said. Pedram: No. It"s like you want us to follow you Bkshvnyn life. Sepehr: do not be afraid that we"ll soon have more to do .. or else you die. Pedram report and talk with you from heaven ... Girls went to the engine ou. Pedram"s satirical laughter: Pedram: ¥ You are a total of four years and scrolled me find someone? Lily is so well ridiculed in every word that came out of the mouth Pedram understand his self-righteous tone main scope: عینک پلیس مدل 8555 Lily: No sir .. I am originally from Kermanshah yen West Country. Ynaz, and I am Mashhadi yen East countries. Sepehr: I am Booshehri south yen. Niloo: As you see the East-West and North-South Center found .. just sad that we do not get our own center and searched but to no result. Pedram nodded: Where are you sure that"s just in the North-South-West and Central Shrq_ there? Sepehr: Master, we know who the partition of the fire and .. Report: So why do not you? کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 760 میانگین پست در روز 3.62 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,947 تشکر شده 3,746 در 550 پست حالت من Delvapas اندازه فونت Cool ایناز قهقه ای زد و گفت: آیناز: اخی بابات به قربونت بره.... دیشب کابوس ندیدی؟ سپهر: ایناز!! ایناز: باشه بابا نزن...خوب اول خودم شروع میکنم خیر سرم سابقم از این دوتا بیشتره.... خوب حدود هفت یا شش سال پیش بود که داشتم خونه تکونی ی عید میکردم..(از یاد اوری خاطرات لبخندی زد و ادامه داد) زمانی که داشتم فرشمون که پر از گرد و غبار بود و میتکوندم خاک رفت تو دماغم(قهق
گاهی حتی جرئت نمیکنم
پشت سرم را نگاه کنم که
ببینم جام خالیه یا نه؟!
پدرام: چطور ممکنه؟ از ترس نمیدانست باید چه کار کند.. به دور خود چرخید که ارش را همراه نیلوفر دید..دیگه تعجبش کامل شده بود آن از آیناز و سپهر آن هم با آن قیافه، حالا هم نیلوفر.... با ترس و بهت نگاهش میکرد که هر سه نفر به حالتش خنیدند. نیلوفر که با ارش به جای ان ها رسیده بودند گفت: عینک پلیس مدل 8555 نیلوفر: خووووب بریم سر اصل مطلب. ارش بهت زده گفت: چه جوری؟ با این حرف ارش پدرام ترس را کنار گذاشت و به سمت سپهر رقت یغه اش را میان دست هایش گرفت و فریاد زد: پدرام: چه جوری؟؟؟؟؟ هاااااااااا؟ دِ جواب بدین دیگه... شما بگو سپهر خان... تو چه جوری از این ارتفاع پرت شدی و یه خشم نخوردی؟ یا چه جوری اون کوزه رو بدون لمس درست کردی و سرجاش گذاشتی؟ سپهر: اِ ؟! تو دیدی؟ رو به نیلوفر: یا شما... شما چطوری اون آبمیوه رو از رو لباست برداشتی اونم طوری که نه دستت عینک پلیس مدل 8555 به لباس بخوره نه یه قطره باقی بمونه؟ نیلوفر پوزخندی زد: پس تو بود ی که در و محکم به هم زدی؟ این بار پدرام رو به آیناز گفت: پدرام: یا شما... هه شما چطوری اون گرد باد و درست کردی بعدم اون و تو هوا پخش کردی؟ آیناز قهقه ای زد: بابا ایول من فکر میکردم فقط آخرش و دیدی نگو از اولش داشتی نگاه میکردی. این بار سپهر با تعجب پرسید: سپهر: تو میدونستی این مارو دیده؟ ایناز طبق معمول بی خیال شانه ای بالا انداخت: آیناز: آره خو امروز وقتی داشتیم میومدیم این دونفر داشتن باهم حرف میزدنن حرفاشونم خیلی مشکوک بود واسه همین کنجکاو شدم. نیلوفر: ای درد به جونت که همیشه انقدر بی خیالی... عینک پلیس مدل 855 . خوب از همه ی اینا بگذریم بگذریم نمیخوایم بریم خونه؟ داره هوا تاریک میشه ها! پدرام: نه خیر چی چی بریم خونه.. اولا که من جواب سئوالام و نگرفتم دوما من آرش با موتور میایم. با گفتن جمله ی آخرش نیلوفر و آیناز و سپهر زدن زیر خنده.. وقتی خوب خنده هایشان وقتیم چشمام و باز کردم دیدم همه ی سنگ ها رو من معلق موندن.... بعد اون جا بود که منم با استاد آشنا شدم. پدارم: باد افراز... آب افراز...و خاک افراز درسته؟ همشون با سر تایید کردند. ارش: واسه چی شماها؟ ایناز: این خاصیت کنترل عناصر توی جد ما بوده و هر یه قرن یه بار یکی از ماها به دنیا میاد. پدرام نگاهی به ایناز و سپهر کرد... پوست سپهر مانند پوست مرده ای بود و چشمانی سرخ داشت.. آیناز هم لبانی به سرخی چشمان سپهر و چشمانی سبز رنگ که رگه هایش با رنگ خودش متفاوت بود.. چشم هایش بسیار زیبا و گیرا بود طوری که پدرام بدون این که بفهمد و بخواهد به آن ها زل زده بود.. آیناز: آهای آقا شنا بلدی غرق نشی؟ پدرام به خود آمد و پشمانش را بست. پدرام: ببخشید. سپهر: ایرادی نداره بابا همه اول این طورین... پدرام: خوب حالا با من چی کار دارین؟ آیناز: آهااااا!! و اما کار ما با شما. سپهر: همین طور که دیدین و گفتین ما آب و باد و خاکیم ینی آتش و نداریم... وما چهار ساله که داریم دنبال آتش افراز میگردیم این بار ما از شما کمک میخوایم. پدرام خنده ی تمسخر آمیزی کرد: پدرام: ینی شما چهار ساله دارن کل ایران و میگردین واسه پیدا کردن یه نفر؟ نیلوفر که تمسخر را به خوبی در میان تک تک کلماتی که از دهان پدرام خارج میشد را به خوبی درک میکرد با لحن حق به جانبی گف: نیلوفر: نخیر جناب.. من در اصل کرمانشاهی هستم ینی غرب کشور.. آیناز: و منم مشهدی هستم ینی شرق کشور. سپهر: منم بوشهری هستم ینی جنوب. نیلو: همون طور که دیدین شرق و غرب و جنوب پیدا شده.. فقط میمونه مرکز و شمال که ما خودمون مرکز و گشتیم اما به نتیجه ای نرسیدیم. پدرام سری تکان داد:از کجا مطمئنین که فقط توی شمال _ جنوب _ شرق_ غرب و مرکز هست؟ after the car went to heaven. * & * & * & * & * & * & * All were sitting on the sofa ... Sphere and Aynaz and Lily were looking for a better way to say strength and power. Value of the silliness that was expected. And tell her why she was looking Pedram. But Pedram .... He was also looking for an answer to his question, it was seen that he was indigestible. Finally, the word came sphere: Sepehr: Khvvvvb Pedram Khan ... That"s what happened last night and explained to us what the Marvdydyd Begin? Halmm was ill and wanted to go down to drink water so she was there and I saw lady MEHRAD .. I was worse than what it was. Because of the way you guys think? 17 Users Say Thank Sanaz.MF post. ATRA72, elish688, farshte, Fatima.N, kfdh, marzi, mahdis.nzh, ndsari, rahha, sara.HB, setareh06, TaraStar, zohrealavi, S·haaaaaaaa, Parnia daddy nightmare, 001, Gogol Yashgyn 1393,05,15, Time: 14:18 Top | # 34 Sanaz.MF Sanaz.MF is offline. Semi-professional user Sanaz.MF Avatar Date Persian date Farvardin 1393 Posts 760 Posts of the Day 3.62 Habitat I do not know myself Thank User 1,947 3,746 Times in 550 Posts My Mood Delvapas Font size Cool Aynaz Qhqh began and said: Ynaz: Akhi nightmare last night .... have you seen your dad go to Qrbvnt? Sepehr: Aynaz !! Aynaz: OK Dad, I do not ... well I"m not the former head of the two am .... Well, I got home about seven or six years ago that I move into the New Year .. (Khaterat reminded of smiled continue a) when I Frshmvn that was full of dust and dirt out of your nose Mytkvndm (Qhqh began) I had a cough for 4 days and I got to bed it was folded back against the wall. Pedram: What does the obvious. Aynaz: Qt Payynh you, what are we? Report: Yeni air you"re gonna say? The report said all but laughed Pedram was still confused. Aynaz: No, Dad, I Afrazm wind, wind ion partition that I have complete control over the weather and wind ... But the fire if I can find the flight Bgnm ... Khvvvvb Niloo partition is your turn! Lily: Khvvvb to know where my mom and dad Rabtm ruins ... ¥ sucks ... I remember my first year of college and I was eating right and learning from a book ... The first time I asked for my dad that I"d swear I mean there"s more to eat mince, mince .. but unfortunately I just do what the fuck I"ve got the Jays Ghalh .. Babamm you came home and found out what I wanted Tnbhm as usual when I get vandalized, this time to one other way (took a deep sigh) bathtub full of water and my head and brought it ... to the point that I could"ve spent my breath, but when I could not breathe ... and it was then that I realized I could breathe underwater (Qhqh began) Avvvvf Sir Nbvdyn Bbnyn dad was a thread about how Bycharm !! .. after she را کردند سپهر برای کسب اعتماد از دست رفته ی پدرام و ارش سوئیچ موتور را به متشان پرتاب کرد و گفت: سپهر: خیلی خوب... این از موتور و اما جواب سئوالاتون.. بیاین خونه ی نیلو. این بار دیگه پدرام عصبی شد و با صدایی که عصبیانیت در ان موج میزد گفت: پدرام: نخیر مث این که شما میخوای مارو تا آخر عمر دنبال خودت بکشونین. سپهر: نه نترس کاری که باهات داریم و باید زود انجام بدیم.. وگرنه آدم های بیشتری میمیرند. ارش و پدرام با بهت از حرف سپهر به سمت موتور رفتند... دختر ها هم دنبال سپهر به سمت ماشین رفتند. *&*&*&*&*&*&* همه روی مبل نشسته بودند... سپهر و ایناز و نیلوفر دنبال راه بهتری برای گفتن نیرو و قدرتشان بودند. عینک پلیس مدل 8555 ارش داشت به خریتی که کرده بود فکر میکرد. و با خود میگفت چرا باید او به دنبال پدرام می امد. و اما پدرام.... او نیز دنبال جواب سئوال هایش بود، چیز هایی که دیده بود برایش غیر قابل هضم بود. به یه شیوه ی دیگه( آه عمیقی کشید) وان پر آب کرد و کله ی من و توش برد.. تا جایی که تونستم نفسم و حبس کردم اما وقتی دیگه نتونستم نفس کشیدم.. و اون جا بود که فهمیدم میتونم زیر آب نفس بکشم ( قهقه ای زد) اووووف آقا نبودین ببنین بابا ی بیچارم چه جوری خیط شد!!.. بعد از اونم که با استاد و آیناز آشنا شدم... پدرام: استاد؟ ایناز: اره استاد... کسی که این چیزا رو به من یاد میده. سپهر: خووووب واما من... من به طور ناخواسته تو دانشگاه با آیناز و نیلو آشنا شدم و وقتیم فهمیدم اونا هم مث من نیمه جنن باهاشون صمیمی شدم.. یه بار برای اولین بار باهم رفتیم کوه نوردی، با هر قدم من کوه شروع به لرزش میکرد و وقتیم من می ایستادم دیگه لرزشی در کار نبود.. بیخیالش شدیم و یکم دیگه بالا رفتیم.. اما یه سنگ رفت زیر پای من و من افتادم.. اما افتادن من همانا و ریزش کوه همانا.. وقتی من یه جا متوقف شدم از ترس این که الان هرچی سنگه میریزه روم چشمام و بستم.. اما هر چی صبر کردم سنگی روم نیوفتاد met with the teacher and Ynaz ... Pedram, Professor? Aynaz: I saw teachers who have to teach these things. Sepehr: I ... I inadvertently closing Khvvvvb you Niloo University and I met with Ynaz Vqtym like I knew they would close half Jnn them .. I once went hiking together for the first time, withه ای زد) یه عطسه ای کردم که 4روز تو رختخواب بودم واسه ی کمر که به دیوار خورده بود. پدرام: به به چه واضح. ایناز: تو آی کیوت پایینه دِ ما چه؟ ارش: ینی میخوای بگی که تو هوا تولید میکنی؟ با این حرف ارش همه به جز پدرام که هنوز گیج بود خندیدند. ایناز: نه بابا، من یه باد افرازم؛ باد افراز ینی این که من کنترل کاملی روی هوا و باد دارم.. واما اگه آتش افراز پیدا بشه میتونم پروازم بگنم... خووووب نیلو نوبت توئه! عینک پلیس مدل 8555 نیلوفر: خوووب تا اون جایی که می دونید من رابطم با بابام خرابه... ینی افتضاحه...یادمه سال اول دانشگاه بودم و تازه داشتم غذا درست کردن و از روی کتاب یاد میگرفتم... بار اول خواستم برای بابام که حاضرم قسم بخورم قیمه رو از من بیش تر دوس داره؛ قیمه درست کنم.. اما متاسفانه زدم داغون که چه عرض کنم زدم جیز غاله کردم.. بابامم وقتی اومد خونه و فهمید چی کار کردم طبق معمول وقتی خرابکاری میکردم خواست تنبهم کنه البته این بار
هیس…!ساکت…!
یه کف مرتب به افتخارش…!
چه با احساس منو گذاشت و رفت…!
زیباتر از آنی هستی
که بگویم زیبایم پس باتمام وجودم
واز ته قلبم، برای مهربانی و
صداقتت می گویم ای
عزیزدوستت دارم
در میان دست هایت عشق پیدا میشود
زیر باران نگاهت، نسترن وا میشود
با عبور واژه ها از گوشه ی لب های تو
مهربانی خوب معنا میشود
د از اتمام حرفش دست هایش را به صورت ضبدر روی سینه از قرار داد چراغ قوه تاشو فلکسی و خود ره به عقب هل داد و خود را از پرتگاه به پایین پرت کرد. آیناز: ســــــــپــــــــهر. جیغی که کشید دست خودش نبود.. تمام تنش یخ کرده بود. حال نیلو هم بهتر از آیناز نبود... آیناز کفش های پاشنه بلندش را در آورد و با سرعت از کوه به سمت پایین دوید... نیلو هم دنبال آن دوید. وقتی همه از جمله ارش و پدرام هم به پایین کوه رسیدند هرچه گشتند جسد سپهر را پیدا نکردند.. همان طور که میگشتند آیناز جلو جلو میرفت اما ناگهان خاک زیر پایش مانند قبری در آمد و آیناز در آن فرو رفت. آیناز: نیلوووووو.. نیلو کمکم کن. نیلو:آآآآآآآایناااااااز. تا نیلو خواست به کمک ایناز برود خاکی روی آیناز ریخته شد و ایناز در ان قبر فرو رفت.. گریه ی نیلو شدت گرفته بود نمدانست باید چی کار کند که صدای ارش را شنید. چراغ قوه تاشو فلکسی برگرفته شده از mamali.blog.irارش: بهتره ما بریم تا بلایی سر ما نیومده. نیلو داد زد: نــــه! این انصاف نیس که جسدشون این جا بمونه!! پدرام: خانوم مهراد.. این جا خطر ناکه باید بریم. در همین هین صدایی از زیر زمین در امد. درست از همان قسمتی که ایناز در ان فرو رفته بوده صدایی می امد؛ صدایی مانند این که یک نفر در حال مشت زدن به خاک است... ترس در چشمان ارش و پدرام بیداد میگرد اما فقط اشک بود که در چشمان نیلو جا داشت. ارشک بهتر بریم... خانوم مهراد با ما بیاین به نفع خودتونه. بعد با پدرام به سمت ماشین رفتند اما میان راه که بودند جیغ بنفش نیلوفر باعث شد با ترس و وحشت به سمتش برگشتند.... در ان جا بود که نیلو را دیدند که خاک زیر پایش مانند گِل شده و نیلوفر تا نصفه در ان فرو رفته است. پدرام به سمتش دوید و دستان نیلوفر را برای کمک گرفت. و باز هم نیلوفر گرمای عجیبی را در خود احساس کرد... بعد از تلاش فراوان پدرام موفق نشد و در ان خاک گِلی فرو رفت؛ پدرام خودش را روی خاک انداخت و تازه ان جا بود که متوجه شد ان خاک از سنگ هم سفت تر است.. با ترس از جا پرید.. باور چیز هایی که میدی برای سخت بود. ارش: پاشو... پاشو پدرام... پاشو تا ما مث اینا سر به نیست نشدیم.. پدرام بلند شد و با ارش به سمت رفتند چراغ قوه تاشو فلکسی اما وقتی رسیدند تازه متوجه یک چیزی شدند.ارش لگد محکمی به سانتافه ی نیلوفر زد و با حرص گفت ندیدن...... و نبودن هرگز بهانهی از یاد بردن نیست رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده) اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید. رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ) موضوعش کاملا متفاوته. و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما. 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , Aliceice , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:28 Top | #32 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 760 میانگین پست در روز 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,958 چراغ قوه تاشو فلکسی تشکر شده 3,671 در 549 پست حالت من Delvapas اندازه فونت Wink ارش: اااه.. به خشکی شانس.. دِ چرا به عقلمون نرسید سوئیچ و ازشون بگیریم؟ پدرام که رو زمین نشسته بود و به ماشین تکیه داده بود گفت: پدرام: تنها یه راه داریم.... این که جسد فرهمند و پیدا کنیم و کلید موتور از تو جیپش بر داریم. ارش: خوبه... پاشو... پاشو بریم جسد و پیدا کنیم. پدرام بلند شد اما از این که با یک جسد روبه رو شود وحشت داشت.. با این که در این یه سالی که جنگیر شده بود تا سر حد مرگ ترسیده بود اما دیدن یه جسد، ان هم جسدی که از ان ارتفاع افتاده بود و معلوم نبود سالم مانده باشد یا نه بدتر از جن بود! هر چه گشتند جسدی پیدا نکردند... هوا ابری تر شده بود نم نم باران می آمد. هر چند از قبل هم هوا بسیار شرجی بود.. چراغ قوه تاشو فلکسی پدرام: بسه بابا پیدا نمیشه. ارش: میخوای چی کار کنیم ها؟؟؟ دِ بگو دیگه... وااای پدرام خوبه صد دفعه بهت گفتم اینا قابل اعتماد نیستن.... خودت چی؟ها؟ دیشب اونا چی بود واسه من تعریف کردی؟وای وای وای من خر بگو با تو اومدم. پدرام ناگهان فکری به ذهنش رسید. پدرام: ارش... میتونیم به بهراد زنگ بزنــ..نیم..میشه؟ ارش پوزخندی زد: نخیر انیشتین من امتحان کردم لامصبا مارو یه جایی آوردن که آنتنم نداره. پدرام رسما پنچر شد. هیچ راهی نداشتن. در واقع هیچ راهی برایشان نذاشته بودند... هوا کم کم داشت تاریک میشد و مه عجیبی در حال درست شدن بود. پدارم: ارش بیا شیشه ماشین و بشکنیم... مه داره غلیظ میشه.. ارش بدون حرف جلوتر از پدرام به راه افتاد پدرام هم چراغ قوه تاشو فلکسی بد از کمی مکث خواست راه برود که متوجه شد مه بسیار غلیظ شده طوری که دیگر ارش را نمیدید. پدرام: اااااااااارش؟؟؟؟ ناگهان دستی رو شانه اش قرار گرفت. ــ" نترس تو تنها نیستی" با شنیدن صدای مردی به شمت عقب برگشت، اما در آن واحد زبانش از ترس بند آمد... فردی که روبه رویش بود قیافه ی بسیار عجیبی داشت... پوست کچی و چشمانی سرخِ سرخ... خواست حرفی بزند که صدایی شنید.. ــ" هه کوشولو... زبونت از ترس بند اومد؟" به سمت صدا برگشت.... باز هم از چیزی که میدید بسیار تعجب کرد.. دختری با پوستی سفید چشمانی سبز رنگ.. پدرام در یه لحظه از زیبایی بیش از حد چشمان تعجب کرد تا عجیب بودن در ان.. پدرام به خود آمد و بی توجه به آن ها به اطراف نگاه کرد تا آرش را پیدا کند. ــ" نترش آرش خان تنها نیست" پدرام باز هم تعجب کرد. به سمت آن مرد رفت و زمزمه وار گفت: پدرام: سپهر؟؟!! سپهر فرهمند؟ مرد: آفرین به تو.. چراغ قوه تاشو فلکسی پدرام باز هم آمد حرفی بزند که باد خیلی تند و عجیبی آمد. دست
سلاممممممم این پستم و خودم خیلی دوست دارم. چراغ قوه تاشو فلکسی همه روی کوه ایستاده بودند و تنها کسی که لب پرتگاه ایستاده بود سپهر بود.. منظره ی دلگیری بود.. هوای ابری.. زمین های تر.. بادی که همه ازش آسی شده بودند به خاطر تند بودنش.. اما همه ی ایناها.... سپهر به سمت دوستانش برگشت و آه عمیقی کشید و بعد با صدای بغض داری گفت: سپهر:همیشه از خودم میپرسم هدف خدا از خلقت من چی بود؟ دوباره آه کشید..آهی لرزان و سوزناک طوری که نه تنها آرش و پدرام که از چیزی خبر نداشتند بلکه آیناز و نیلوفر هم تحت تاسیر قرار گرفته بودند. سپهر با همان لحن بغض دار که برای درست شدنش خیلی تلاش کرده بود ادامه داد: سپهر:از وقتی چشم باز کردم سیاهی پشت سیاهی.. تیرگی پشت تیرگی.. بدبختی و بیچارگی دو عضو ثابت زندگیم بودن. نفسش را با صدا بیرون داد.. چراغ قوه تاشو فلکسی بعد با بغض فریاد زد: سپهر: خـســـتــه شدم!!! خدایااااااا!! میشنوی؟ صدای منه خسته رو میشنوی؟ خدایا دارم میگم خسته شدم.. آخه دیگه چقدر؟ مگه من چقدر ظرفیت دارم؟ بلند بلند نفس میکشید.. پدرام و آرش واقعا تعجب کرده بودند؟ آخه چرا آنهایی که از هفت پشت قریبه بودند را آن جا آورده بودند و آن حرف های دردناک را تحویلشان میدهند؟ نیلوفر و آیناز هم بغض سختی گلویشان را میفشرد.. آن ها هم خسته شده بودند.. آن ها هم از این که چهار سال از زندگی و جوانیشان را برای پیدا کردن آن آتش افراز لعنتی گذاشته بودند خسته شده بودند. سپهر که رویش را از آن ها گرفته بود از دوباره به آن ها نگاه کرد..، این بار رو به پسر ها با لحنی که التماس در سراسر آن موج میزد گفت: سپهر: یه چیزی ازتون میخوام. آب دهانش را قورت داد و لرزان ادامه داد: سپهر: مرابق نیلو و آنی سحر باشین. پسر ها بهت زده نگاهش میکردند. دختر ها هم چشم هایشان مالامال از اشک بود... سپهر بعش را جلو چشمانش را گرفت تا گرد و غباری که با باد به سمتش می آمد در چشمانش نرود.... باد انقدر تند بود که پدرام در یه لحظه تعادلش را از دست داد و افتاد.. بعد چند دقیقه وقتی فهمید بادی یا طوفانی درکار نیس با تردید چشمانش را باز کرد...هیچ خبری از مه و طوفان نبود. بلند شد. اما بلند شدن همانا ووحشتی که در تمام بدنش ریشه کرد همانا.
سه چیز مهم در زندگی
همه انسان ها وجود دارد
مهربانی، مهربانی و بازهم مهربانی
گل را به عزیزان میدهند و محبت را به مهربانان
لایق تو باشد که هم عزیزی و هم مهربانی نازنین
من که دردم درد تنهایی نبود
شعرهایم را حواله نگاهت کردم
فقط قد یک سایه میخواستم
لبخندت برسر این ترانه ها مهربان باشد
نمی دانستم لبخندت هم بهایی دارد
نیلو: آمممم بچه ها من همین جا وایمیستم. بی خیال گفتم: باشه..سپهر بیا. صابون کوسه رفتیم تو سپهر رفت دنبال لباس و منم زوم شدم رو نیلو. " هییی خدایا دیگه چقدر باید دنبالش بگردیم؟ 4سال بس نبود؟؟؟؟ اگه این دفعه با کمک این پدارمِ پیدا نشه من بی خیال خون افزاریم میشم و میرم پی زنگی خودم" واااو؛ اصلا باورم نمیشه که اینا تو سر اون نیلوئه پر شور و ذوق باشه!! حالا که فکر میکنم میبینم بد بخت حق داره ما 4سال از زندگیمون و گذاشتیم و دنبال اون آتش افراز لعنتیم... با صدای سپهر از فکر در اومدم. سپهر: خوووب داره به چی فکر میکنه؟ ــ هــــــی... دیوانه ترسیدم.. سپهر: ببخشید خوب حالا بگو بینم نیلو به چی فکر میکنه؟ سپهر و نیلو نمیتونن ذهن های هم دیگه رو بخونن..اونم به خاطر حفاظت ذهنی که درست کردن برای خودشون..اما من به خاطر قدرت ویژم میتونم ذهن صابون کوسه هر کسی رو بخونم..البته یه ق. هر سه نفرمون به سمت صدا، که صدای محسن دوست فرزاد همونی که باهاش روح احظار کردیم برگشتیم و در کمال تعجب فرزاد و محسن و دیدم..اما اونا داشتن با هم حرف میزدن. فرزاد: کی با تو بود قراضه؟ 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , آنا تکـ , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:14 Top | #25 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز 3.63 محل سکونت صابون کوسه خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض محسن: منم با تو نبودم..من با نیلو و دوستاش بودم. بعد برگشت و به ما که با چشمای گرد شده نگاهشون میکردیم نگاه کرد.. انگار تازه فهمیده بودن ما فهمیدیم. فرزاد خودش و دس پاچه نشون داد و گفت: فرزاد: اِ اِ اِ !!!! سلام..مشتاق دیدار و شنیدار صدا!! سریع به سپهر نگاه کردم..خدارو شکر چشماش همون آبی بود.آخه سپهر وقتی عصبی میشه قرمزی پشماش بیشتر میشه طوری که لنز هیچ اثری درش نداره. سپهر خیلی ریلک جلو رفت.. فرزاد دستش و آورد جلو که دس بده بهش که سپهر خیلی سریع و ناگهانی گوشش و گرفت و دستش و 90 درجه خم کرد. صابون کوسه فرزاد داد زد: آآآآآآآایییی ...آی..آی...آی... سپهر جان ننت ول کن..آی..اوف..بابا کنـ..اوخخخخ..دیـش ولم کن آیییی. سپهر: سلامممم آقا فرزاد خوبی؟ منم خوبم!! ولت کنم؟ هه نه عزیزش من تازه گیرت آوردم کجا ولت کنم؟( بعد رو به من و نیلو گفت) نیلو تو لباس و حساب کن بیا...آنی تو هم با من بیا بریم تو ماشین...محسن خان شمارو جا انداختم شما هم با ما میای.. محسن که از اون موقع نیشش تا بنا گوش باز بود در آن واحد نیشش و خورد و با اخم به من و سپهر نگاه کرد. سریع پشت پسرا راه افتادم.. اوف فکر کنم بریم خونه یه دعوای توپ در راه داریم... هی روزگار... &*&*&*&*&*& قسمت هشتم (سپهر) ــ چـــرا؟؟؟؟!!! فرزاد که سرش ایین بود و داشت با انگشتاش بازی میکرد آروم گفت: فرزاد: چرا چی؟ ــ چـــــرررااا؟ صابون کوسه محسن: چرا چی؟ از کوره در رفتم و همون طور که ناخونای بلند شدم و تو دستم میفشردم تا دیده نشه داد زدم: ــ چرا اطلاعات غلط میدن دست مردم؟ چرا به ما نگفته بودین که ممکنه اون روح های لعنتی بتونن چیزی رو لمس کنن؟ چرا وقتی یه کار و بهتون واگذار میکنن درست انجام نمیدین؟؟ چـــرا از اون چیزی که تو سرتونه استفاده نمیکنین؟ هه البته فکر نکنم شماها چیزی به اسم مغذ تو کلتون باشه.آخه من به شما چی بگم؟ اگه شما به ما می گفتین نیلو چند روزی رو تو بیمارستان بستری نبود؟؟ اگه گفته بودین نیلو یه کلیه سو از دست نمیداد.. تازه شانسمون گرفته فقط به کلیش خورده اگه یه خورده جلوتر بود نیلو فلج میشد. با لیوان آبی که آنی جلوم گرفت بهش نگاه کردم..اومدم لیوان و بگیرم که سوزش خیلی زیاد صابون کوسه و عجیبی رو تو دستم به وجود اومد. به دستام نگاه کردم..ناخونو هام شبیه ناخون های گرگ بود و توی دستم فرو رفته بود و از خون پر شده بود...آیناز با دیدن این سحنه سریع رفت تو آشپز خونه منم سرم و به مبل تکیه دادم و چشمام و بستم. فرزاد: من واقعا متاسفا اصلا فکرشم نمیکردم این طور بشه.!! نیلو: متاسف بودن شما واسه من کلیه نمیشه..آه.. حالا از همه ی اینا بگذریم این روح ها رو چی کار کنیم که کنجکاو شدن بفهمن آتش افراز کیه؟ محسن: چی؟؟!؟!؟ آخه از کجا فهمیدین که اونام میخوان بفهمن؟ آیناز: چه دلیلی داره به نظر شماها؟ ما میخواستیم از اونا کمک بگیریم که بفهمیم آتش افراز کیه؟ اما اونا به ما نگفتن و خودشونم میخوان بفهمن!! وواسه همین ما تا زمانی که اتش افراز پیدا نشه از صابون کوسه دستشون آسایش نداریم. با شنیدن صدای انی چشمام و باز کردم و بهش که با چعبه کمک ها ی اولیه کنارم نشسته بود نگاه کردم.... بعد کلی اوف و آخه و آیی که تو دلم میگفتم بالاخره خانوم کارش و کرد و دستای مارو پا
مهربانی جزئی از حقیقت توست برای
مهربانیت جوابی جزدوست داشتن ندارم
که چشمام گرم شد صابون کوسه داشتم سمت از ذهن استاد و هامون و نمیتونم وگرنه الان آتش افراز پیدا شده بود. ــ هیچی.. لباس چی شد؟ اخمی کرد و با حرص گفت: احساس نمیکنی قرمز یه خورده تو چشم باشه؟ ابرو هام پرید بالا : نمی دونم. به نظرت پرو کنم یا نه؟ اخماشو باز کرد و با لحن مهربونی که سالی یه بار ازش دیده میشه گفت: سپهر: نه...بهتره بازم بگردیم بهتر از اینم میشه پیدا کرد. با سر حرفش و تایید کردم و با هم رفتیم بیرون. نیلو با تعجب گفت: نخریدی؟؟؟؟ تو که خیلی ازش خوشت اومده بود. شونه ای بالا انداختم و گفتم: ــ نه آخه رنگش خیلی از نزدیک تو ذوق بود. صابون کوسه نیلو دیگه هیچی نگفت... شنیدین میگن دروغ که دُم نداره.. بله دیگه دروغ ما هم دم نداشت که کسی بخواد بفهمه دروغ بوده. همون طور که داشتیم میرفتیم یه کت شلوار بسیااار شیک دخترانه بالاخره نظر نیلو رو جلب کرد.. وقتی رفتیم تو مغازه خانوم با کلی ناز بالاخره حاضر شد پروش کنه..وقتی نیلو رو تو اون کت شلوار سبز چمنی که با منجق های ریز مشکی که به طرز زیبایی روش کار شده بود دیدم یکی باید فک من و از رو آسفالت با کاردک میکند. ــ نچ نچ نچ .. نیلو سریع با قیافع ای در هم گفت: نیلو: بده؟ صابون کوسه ــ چقددددددددر خوشکل شدی گودزیلا. قیافش باز شد و اومد حرف بزنه که... ــ"فرزاد..انقدر اون قابار جا به جا نکن.(قهقه ای زد و ادامه داد) عر عر کن شاید فهمیدن رو ی کاناپه لم داده بودم TV نگاه میکردم چرت میزدم صدا های عجیبی تو ی خونم به وجود اومد. اونقدر خسته بودم که اهمیت ندادم و از دوباره چرتم و ادامه دادم. اما مگه این یارو آروم میگرفت؟ فکر کردم شاید از بچه ها باشن چون جدیدا کلید خونم کش رفته بودن. صابون کوسه بی خیالش شدم؛ بعد یه چند دقیقه با احساس چیز سردو تیزی روی گلوم چشمام و باز کردم با یه جفت چشم نقره ای روبه رو شدم ــ" سلام کوچولو" صداش به شدت آشنا بود اما هر چی فکر کردم یادم نیومد من این شخص کجا ملاقات کردم. ــ تو کی هستی؟ تو خونه ی من چی کار میکنی؟ ــ" من... &*&*&*&*&* 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , anitak روغن کوسه ماهی بندر عباس چه خواصی دارد ؟ ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:12 Top | #24 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض صابون کوسه قسمت هفتم ( آیناز) برای هزارمین بار جیغ نیلوفر امروز در اومد. نیلو : آآآآآآآآآآآآآآآآینااااااا اااز... کدوم گوری آخه؟ دِ ظهر شد دیگه. با حول شال رو سرم انداختم؛ منم داد زدم.: ــ اومددددددددددم. سریع کیف آبیم و برداشتم رفتم پایین... انقدر تند رفتم که نزدیک بود چند بار از پله ها بیوفتم.. البته اینا برای منی که تو زمین خوردن تو بدترین نوع ممکن رکرد شکوندم هیچه.دم در کفشای نیم چکمه ی پاشنه بندم و پوشیدم و به سمت ماشین نیلو که تو کوچه بود دویدم. وقتی تو ماشین نشستم صابون کوسه بدون توجه به غر غرای سپهر و نیلو که چرا دیر اومدم شالم و درست کردم. ــ دوستان...دوستان...چرا حنجره های خودتون و به زحمت میندازین؟ ****** وقتی رسیدیم اول کارای مهم و انجام دادیم و بعد رفتیم پاساژ؛ از همه زود تر سپهر که اصلا سخت انتخاب یه پیراهن آبی _ مشکی خیلی شیک که اندامی بود و اندامش و خوب نشون میداد به همراه یه شلوار کتون مشکی خرید... بعدشم رفتیم قسمت لباس های زنانه... یه تونیک قرمز خوشــــکل نظرم و جلب کرد. ــ وااااااااییی... این چقدر قشنگه..آقا مرگ سپهر بیاین بریم تو. سپهر: درد به جونت مرگ خودت.. ــ ایش..حالا هر چی.. مرگ هر خری...بیاین دیگه.. نسمان کرد.. ــ آیناز فکر کنم هر چی عقده تو دلت بود و سر دستای بیچاره ی من خالی کردی!! تک خنده ای کرد و شروع به جمع کردن وسایل کرد. آیناز: هووووم.. آورین به تو ای سپهر خان..من منتظر همچین موقعیتی بودم. قهقه ای زد و سریع رفت تو آشپز خونه اما تو راه از کوسنی که من به سمتش پرت کردم در امان نموند. &*&*&*&* آخرین صندلی رو هم گذاشتم کنار میز.. ــ اووووووووییییییییی ننه کمرم... آیناز دوبار محکم زد پشتم و گفت: آیناز: دمت قیژ داش...(نگاهی به حیاط کرد و گفت) چی شد این جا!! ــ هوووم خیلی خوب شده.. اه لعنت به این آتش افراز که ما به خاطرش این خرج باید بکنیم. آیناز به سمت خونه رفت و گفت: آیناز: سپی پاشو حاضر شو...تا یه ساعت دو ساعت دیگه مهمونا میان. صابون کوسه ــ سپی درد ایناز جان. برگشت سمتم و چشمکی زد و به سرعت رفت تو خونه.. نگاه کلی به حیاط باغ مانند خونه نیلو کردم...کلی میز گرد همراه صندلی هاش...چراغ های زردی که با هزاران زحمت از اون سمت به اون سمت وصل شده... یه قسمت کنار استخر تمیز شده که برای رقص بود...استخری که پر از برگ گل و شمع آهای کوچولو روش بود..گل هایی که رو هر میز بود..همه و همه ی اینا باعث زیبایی بیش از حد حیاط شده بود.. ــ هر کی نفهمه میگه این جا عروسیه؟
مراکه میشناسی کسی شبیه هیچ کس
کمی لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی
مهربان صبورکمی هم بهانه گیر اگر نوشته هایم
را بیابی منم همان حوالیم!