تبریک تولد امام موسی کاظم
داده خداوند جلى
حمیده را دسته گلى
آمد موسى طور انّما
روشن چشم رسول مصطفى
صادق آل مرتضى چشم تو روشن
ولى حق نور هدى چشم تو روشن
مولود این هفتم ولى
بادا مبارک بر على…
تبریک تولد امام موسی کاظم
سلام بر تو که نیازمندان را باب الحوائجی.
سلام بر نام معطر و زیبایت، که الهام بخش ِ صبوری ، شکیبایی ، بردباری و حلم است.
ولادت هفتمین فخر عالم امکان امام موسی کاظم علیه السلام تهنیت باد
تبریک تولد امام موسی کاظم
مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده
، فاطمه بر دیدن موسی بن جعفرآمده
، کاظمین امشب چراغان ازوجود کاظم است
خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است
ولادت امام موسی کاظم مبارک باد
تبریک تولد امام موسی کاظم
دل به طهورای ولایت برید
حاجت خود به باب حاجت برید
نگویم این را که خدا عالم است
باب حوائج به خدا کاظم است
میلاد نور مبارک
تبریک تولد امام موسی کاظم
یاد تو مژده ی میلاد تو، نفحه ی باد صباست
رایحه ی یاد تو با دل ما آشناست
آمدی و باب هر حاجت دلها شدی
باب حوائج تویی، نام تو ذکر خداست…
تبریک تولد امام موسی کاظم
عرش الهی اگر، جلوه گه حق بود
بار گه ات کاظمین، خود حرم کبریاست
قبله ی قدوسیان، کوی مصفای تو
نام دل آرای تو، کعبه ی حاجات ماست
میلاد اسوه صبر و تقوا امام موسی کاظم مبارک باد
تبریک تولد امام موسی کاظم
بر در دروازه ی حاجات دل
تا سحرم مست مناجات دل
راز و نیاز دل ما ذکر دوست
نیست کسی هر آنچه باشد از اوستلینک چراغ قوه اش را روی زمین کنار دیوار پنجره ی اتاقش میچرخاند.بی فایده بود.هیچ چیز ان پایین نبود.صدای پارس کردن باگزی می امد.او هم بیدار شده بود.مارک به سمت لینک امد و گفت: -اونجا نبود. لینک دستش را انداخت و اهی کشید: -اینجا هم فلاسک فندکی ماشین نیست.فکر کنم صبح باید دنبالش بگردیم. مارک با نگاهی متاسف به علامت موافقت سر تکان داد و هر دو به داخل خانه رفتند. لینک پس از مارک وارد خانه شد.مارک از پله ها بالا رفت ولی لینک همان جا جلوی در که باز بود ایستاد و به حرف های مکس که با تلفن حرف میزد گوش داد.مکس بسیار خوشحال بود.درحال حرف زدن با تلفن لبخند زده بود و چشمانش برق میزد.لینک میتوانست حدس بزند چه کسی پشت تلفن است.مکس با خوشحالی گفت: -عالیه...معلومه خوشحالم...همه جا رو بهت نشون میدم...باشه...خودم میام دنبالت...9 صبح...اره...بابا هم دوستت داره...شب بخیر. و تلفن را گذاشت.با همان لبخند سرش را چرخاند و پیکر قد بلند و خاکستری لینک را که در منظره ی سیاه پشت سرش به خوبی معلوم بود را دید. کفشوی پلین لینک سر تا پا خاکستری پوشیده بود.همان بلوز خاکستری که استین رو ارنجی داشت و شلواری تیره تر که این رنگ ها با چهره ی درهم رفته ی لینک ترکیب شده بودند و او را عصبانی تر نشان میدادند.مکس با صدایی کنجکاو پرسید: -پیداش نکردی؟ لینک نگاهش را دزدید و با صدایی گرفته جواب داد: -نه...بعدا دنبالش میگردم.برایان بود.نه؟ مکس از خوشحالی ریسه ای رفت وگفت: -اره...فردا میاد اینجا. لینک نیش خندی زد: -خوبه...میرم بخوابم. و از پله ها بالا رفت.انگار حسودیش شده بود.احساس میکرد دلش گرفته است و نمیخواست انجا باشد. *** دراتاق را بست و به زمین نگاه کرد.مارک متکای لینک را بقل کرده بود و روی تخت لینک بدون هیچ نگرانی خوابیده بود.دهانش باز بود و خرخر میکرد.لینک از اینکه باید روی داد.سعی کرد عصبانیتش را کنترل کند.هرچند که زیاد عصبی نبود اما نمیخواست لحنش طوری اس ام اس ولادت امام موسی کاظم باشد که وضعیت را بدتر کند.پس با ارامش ادامه داد. -جین بهت بی اعتماد نیست.اون موضوع تموم شده.نمیخوام اینطوری در موردش فکر کنی. لینک که دیگر عصبی شده بود از حالت قوز کرده در امد و به صندلی تکیه داد.قاشق را رها کرد و در همان حال پوز خندی زد و با لحنی طعنه امیز گفت: -اوه...اقای ارنر نگرانه که درمورد همسرش چطور فکر میکنن...ممنون از گوش زدت! و لینک لحنش را تغییر داد و لبخند از لبش رفت.به مکس خیره شد.با لحنی جدی ادامه داد: -فکر کردی کی هستی ...؟اس ام اس ولادت امام موسی کاظم تبریک "نمیخوام در موردش اینطوری فکر کنی"؟برای فکر کردنم باید از تو اجازه بگیرم؟اون مادر منه! مکس خود را جمع و جور کرد وارنجش را روی میز گذاشت.وقتی میخواست جدی حرف بزند این کار را میکرد.کمی لحن صدایش را بالا برد: -لینک تو دچار سوءتفاهم تبریک میلاد و تولد امام موسی کاظم شدی. لینک که عرصه اش تنگ شده بود.فریاد زد: -چه سوءتفاهمی؟!اون بخاطر تو از من متنفره...
تبریک تولد امام موسی کاظم
دست طلب به سوی او روز و شام
مسئلت از غیر جمالش حرام
هر که اسیر بی قرار یار است
به شوق او همیشه ره سپار است…زمین بخوابد اهی لیزر حرارتی کشید.بیرون رفت و از جارختخوابی داخل دیوار که کنار اتاق خوابش بود متکایی در اورد و به اتاقش برگشت.روی زمین به پشت دراز کشید و دستانش را زیر سرش برد.چشمانش را بست و به خواب فرو رفت. کابوسی به سرغش امده بود.او بازهم در نقش ان پسر عجیب بود.رین!داشتند در اتاقی سفید او را به تختی سفید رنگ می بستند و او وحشیانه تقلا میکرد.تقلای او تخت را می لرزاند و جیرجیر میله هایش را در می اورد.فشاری که ان مردان سفید پوش به بازویش می اوردند بازوهایش را به درد می اورند.در نهایت او را محکم به تخت کوباندند و گردنش را با نوارچرمی که به تخت وصل بود بستند.دیگر تلاش فایده ای نداشت.همه جایش را با نوار های قطوری شبیه به کمربند بسته بودند.مچ پاهایش،کمرش،مچ دستانش،گردنش،....او با عصبانیت کفی مغناطیسی و خستگی از بین دندان هایش تند تند نفس میکشید.او در یک تیمارستان بود.یکی از ان مردان امپولی را هوا گیری کرد و به رگ دستش تزریق کرد.تپش قلبش خوابید و کمی بیحال شد.مرد از اتاق بیرون رفت.چند لحظه بعد دختری با موهای بلند قهوه ای و مجعد که مقداری از ان را از پشت بسته بود وارد اتاق شد.دختر پیراهنی شکلاتی که تقریبا هم رنگ موهایش بود با استین پفی پوشیده بود.انگار لینک ان دختر جوان را میشناخت.از او نفس زنان پرسید: -اینجا چیکار میکنی؟ دختر با صدایی ارام گفت: -میخواستم ببینمت...هرچند توی وضعیت خوبی نیستی... خشمگین شد.سرش را چرخاند و سر دختر فریاد خفه ای کشید: -برو بیرون. دختر با کلماتی سریع گفت: -دیشب یه چیزی به سیسیلیا حمله کرده بود. دختر صدای نازکی داشت.لینک واکر کودک Moon Walk (رین) قلبش شروع به تپش کرد و با نگاهی نگران دوباره به دختر چشم دوخت.او ادامه داد: -خواهرتو بردن پیش دکتر.اون گفت همش یه توهمه... دختر دستش را روی دست بسته ی لینک گذاشت و گفت: -...من حرفتو باور میکنم.حرف اونم باور میکنم.اون همون چیزی رو دیده که تو دیدی. دختر دست لینک را کمی فشرد و گفت: -باید برگردی. و دستش را رها کرد و به سمت در اتاق رفت.لینک نگاهی به دست او کرد.انگشتری زیبا به دست او بود... . ناگهان فشاری نهیب بر روی قفسه ی سینه اش او را از خواب بیدار کرد و نفسش را گرفت.مارک که برای لیوانی اب از جایش بلند شده بود پایش را روی لینک گذاشته بود و داشت با چشمانی خمار بلند میشد.لینک از درد فریاد خفه ای زد و مارک چشمانش را گشود و پایین را نگاه کرد.با دستپاچگی ساعت دیواری طرح کیان پایش را برداشت.مارک کمی هول کرده بود و همان گونه که پاهایش را جمع کرده بود میپرسید: -رفیق حالت خوبه؟خوبی؟ یه چیزی بگو! لینک با ناله قفسه ی سینه اش را که هنوز درد میکرد مالید و بدون برداشن دستش بلند شد.با صدا و صورتی گرفته گفت: -خدا لعنتت کنه مارک...تو...آیییی(ناله ای خفیف)...تو مگه چشمت کار نمیکنه؟ و دوباره ناله ای کرد.مارک که دید اتفاقی نیفتاده است نفسی کشید و بلند شد: -خیالم راحت شد...آخیش!خوب من برم اب بخورم. و اتاق را ترک کرد.لینک در ساعت دیواری طرح آیسان همان حالت نشسته چرخید و به ساعت نگاه کرد.ساعت 6:30 صبح بود.با تلسکوپ به بیرون نگاهی انداخت.بعد از پشت شیشه ی پنجره حیاط را نگاه کرد.مارک ابش را خورده بود و داشت به سگش غذا میداد.لینک سوزشی را در شکمش حس کرد.البته این سوزش از گرسنگی بود.وارد اشپزخانه شد تا چیزی بخورد.مکس در اشپز خانه در حال پنکیک درست کردن بود.به لینک نگاهی انداخت و با لبخند گفت: -صبح بخیر!چی تو رو این وقت صبح بیدار کرده؟ لینک با صدایی بی میل و عصبی ساعت دیواری طرح ارمغان گفت: -لگدِ مارک... لبخند مکس محو شد و با چشمانی گشاد شده پرسید: -چی؟لـ...لگد؟ لینک به سمت یخچال می رود و میگوید: -مهم نیست.فکر میکردم نزدیکای 9 صبحانه میخوردی. و در یخچال را باز کرد.مکس پنکیکی را در بشقاب کنار دستش گذاشت و جواب داد. -اره ولی ساعت 9 میرم دنبال برایان.پنکیک میخوری؟تازه یاد گرفتم!ولی خوشمزه ست! و بشقابی که چند پنکیک طلایی داخلش بود را روی میز نهارخوری گذاشت.لینک در حالی که در یخچال را باز نگه داشته بود و به پنکیک ها نگاه ساعت دیواری طرح بلور میکرد گفت: -میدونی به تخم مرغ حساسیت دارم...میخوای من رو به کشتنم بدی؟ و بدون تکان دادن سرش به مکس نگاه کرد.مکس که این موضوع را فراموش کرده بود از دست خودش دلخور شد و با لحنی ارام گفت: -متاسفم حواسم خیلی سر جاش نیست لینک. گاز را خاموش کرد و سر میز نشست.مربایی را که روی میز بود را برداشت و در حالی که گاه گاهی به لینک نگاه میکرد مقداری از ان را روی پنکیکی که در بشقابش بود ریخت.لینک متوجه شده بود که مکس میخواهد چیزی بگوید. ساعت دیواری طرح دلسا اما او دلش نمیخواست با مکس حرف بزند.یک پاکت شیر از یخچال بیرون اورد و در کابینت را باز کرد و یک بسته ی نیمه پر سریال را از ان بیرون اورد و روی میز گذاشت.مکس هنوز هم او را زیر نظر داشت.لینک با بی اعتنایی قاشق و کاسه ای را برداشت و صبحانه اش را اماده کرد.مکس تکه ی کوچکی پنکیک در دهانش گذاشت و به ارامی ان را جوید.او منتظر بود لینک حرفی بزند و هنگامی که بی میلی او را دید خودش شروع کرد: -راستی منو مادرت تصمیم گرفتیم دبیرستانتو عوض نکنیم. اس ام اس ولادت امام موسی کاظم اینطوری میتونی پیش مارک و بقیه ی دوستات باشی. لینک بدون اینکه سرش را بالا بیاورد غذایش را قورت داد و گفت: -خوبه. مکس نگاهی دقیق تر کرد و وقتی او را ارام دید ترجیح داد در مورد موضوع اصلی حرف بزند.با لحنی جدی و پدرانه گفت: -اممم ببین لینک...درمورد مادرت... لینک همچنان با بی میلی در حال خوردن بود.پرسید: -مادرم چی؟ او این گونه حرف میزد تا مکس را از ادامه ی بحث منصرف کند اما مکس به بدخلقی های او عادت کرده بود.دیگرکلک لینک کار نمیکردتبریک میلاد و تولد امام موسی کاظم علیه سلام .مکس گفت: -من وقتی با مارک در مورد اینکه احساس میکنی مادرت بهت بی اعتماده حرف میزدی صداتو شنیدم. لینک نیش خندی زد: -روش جدیدت برای حرص دادن منه که به حرفام با دوستم گوش میدی؟ مکس نفسی عمیق کشید و با صدایی تذکرمانند گفت: -لینک...اتفاقی شنیدم...و من نمیخوام کسیو حرص بدم. -باشه مهم نیست.خب حالا که چی؟ مکس اب دهانش را قورت
تبریک تولد امام موسی کاظم
اس ام اس سکوت
اینجا فقط واژه می فروشم و سکوت میخرم
چه تجارت دردناکی ست تنهایی…
$
$
$
$
اس ام اس سکوت
کنار برکه دلم نشستم ونیامدی!
دوباره در سکوت خود شکستم و نیامدی!
سوال کردم از خدا نشانه خانه تو را
سکوت کردو در سکوت شکستم ونیامدی!!
$
$
$
$
اس ام اس سکوت
از کناره تنهایی من که می گذری گوش هایت را بگیر
سکوت این جا آدم را کر می کند…
$
$
$
$
اس ام اس سکوت
این روزها
من خداى سکوت شده ام
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالى دنیا خط خطى نشود!!خوشحال صابون کوسه شدی و چون سگ بازیگوشی بود مارک فکر کرد شاید تل مو hot buns باگزی بتواند او را از این حال و هوا در بیاورد.لینک با دیدن باگزی ذوق زده شد و خودش را بالا کشید و گردن نرم سگ را گرفت.بازوهایش در گردن نرم سگ فرو رفت و سگ هم خوشحال با زبانی بیرون تند تند نفس میکشید.ان سگ لبخند را به چهره ی لینک اورد.اما چیزی او را عقب کشید و گردن سگ از دستانش رها شد: -نه باگزی اون به ما نیاز نداره...بیا برت گردونم!اون دوست جدید پیدا کرده. مارک زنجیر سگ را کشیده بود.لینک با همان لبخند با لحنی التماس امیز گفت: -اخه چرا؟تازه اوردیش بذار اینجا باشه.دلم واسش تنگ شده بود. روی زانو نشست و گردن سگ را قاپید سگ هم روی زانو های او لم داد.مارک زنجیر را شل کرد وبا گله جواب داد: -اوردمش از این حال و هوا درت بیارم ولی تو حتی نگفتی یکی رو دعوت کردی اینجا!اون وقت میگی ادکلن زنانه ورساچه مشکی چرا؟ -عین دخترا حرف نزن!منظورت کیه؟ مارک سرش را به سمت در چرخاند و دوباره به او نگاه کرد: -اون دختره...!دوست دخترداری؟نزدیکت زندگی میکنه؟ لینک لحظه ای مکث کرد و ناگهان با تمام وجود خندید.به این فکر کرد که مارک گاه چقدر احمق است.شروع به نفس زدن کرد و بعد جوابش را داد: -اونی که...اونی که دیدی نوه ی همسایه بود.اومده بود انگشترشو ببره...تو دیگه چه احمقی هستی. -انگشترش چجوری...وایسا ببینم!احمق؟من؟ -دوست دخترم چرا باید با خواهرش بیاد اینجا؟ مارک کم اورد.چون لینک راست میگفت.شانه هایش را بالا انداخت و گلویش را در حالی که چیزی را از زیر بلوزش در می اورد صاف کرد و ان را بالا گرفت: -خوب اصلا به درک!من میخوام با باگزی بازی کنم!سگم حوصلهش سر رفته!نمیخوای یه تکونی بالشت طبی دالوپ بخوری؟ -لینک به دیسک پرتابی که دست او بود نگاه کرد و با کمال رضایت بلند شد.می دانست اگر یک جا بنشیند افکارش به سراغش می ایند.درنتیجه نقشه ی مارک عملی شد.هر کدام با فاصله ی دور از یکدیگر می ایستند و کسی که جدیدترین استاتوس های خفن و آخر خنده ان وسط باید دیسک را میگرفت باگزی بود.مارک با لحن تهدید امیز خود که موجب تحریک لینک میشد گفت: -قانون رو که یادته!هرکی که دیسک رو پرتاب کنه ولی دست باگزی بیفته باید اونقدر دنبالش بدوه تا بگیرتش.اون بهتر از تو می دوه! -درسته استاتوس های خفن توی تیم بسکتبال بودی!اما پرتاب من از تو بهتره مارک! -پس بگیرش! دیسک به هوا به طرف لینک پرتاب میشود.سگ پارس کنان دنبال دیسک میرود اما لینک ان را میگیرد.دست راستش را به سمت چپ می برد و کمرش را می چرخاند.بعد دستش را استاتوس های خفن و آخر خنده حرکت می دهد و دیسک با سرعت پرتاب میشود.مدتی طولانی این دو دوست سرگرم بودند. ***؟الان چه حسی داری؟ این سوال کمی احمقانه بود چرا که از صورت نگران لینک به راحتی به جواب سوالش میرسید اما جین خیلی عصبی بود.نگرانی لینک بیش تر شد.اب دهانش را به سختی قورت داد: -مگه...اخه...چه اتفاقی... مادرش حرف او را قطع کرد و با کلماتی سریع جوابش را داد: -سه تا از دنده هاش شکسته و پای چپش هم همین طور.شانس اورد که سرش صدمه ندیده...دیگه چی میخوای بشه؟ لینک دوباره از خودش دفاع می کند: -من نمیخواستم چیزیش بشه.چرا بهم اعتماد نداری؟نمیدونستم جدیدترین استاتوس های خفن و آخر خنده اون احمق پشته. مادرش نتوانست خودش را کنترل کند و یک سیلی محکم توی صورت لینک خواباند. جین با زبانش لبهای خشکش را خیس می کند و بغضی گلویش را میگیرد: -به اندازه ی چشمام بهت اعتماد داشتم.چشمام کرم موبر رینبو لینک! قطره ی اشکی از چشمان لرزانش روی گونه اش می نشیند: -صحنه ی ترسناکی بهم نشون دادی. لینک دیگر نتوانست حرفی بزند.نه بخاطر اینکه با مادرش موافق بود.بلکه به این خاطر که نگاه مادرش تغییر کرده بود.دکتر جین را صدا میزند و مادرش لینک را در همان حال رها میکند.در واقع همین اتفاق بود که عذاب وجدانش را از بین برد و حسادت یا شاید هم کینه ای در او به وجود اورد.مادرش حرف او را باور نکرد و لینک،مکس را مقصر می دانست...** چیزی خیس و لزج او را از افکارش بیرون کشید.باگزی بود که صورتش را لیسید.سگ دوست داشتنی مارک.به طور اتفاقی چند روز پیش مارک او را پیش خاله اش که همین نزدیکی ها زندگی می کرد گذاشته بود.لینک باگزی را خیلی دوست داشت
وقتی کنارت هستم نفسهایم قطع میشود...
با نفسهای توست که زنده میمانم...az.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas حلقه استند موبایل iRing اندازه فونت پیش فرض بهش نگاه کرد.. پر از تعجب و سئوالی.: ـ میدونم لابد الان دارید پیش خودتون میگید این که مرده بود. ـ هر کس دیگه ای هم جای من بود همین و میگفت! برگشت و به میز نگاه کرد که با دیدن سوختگی روش نگاه عاشقانه ای به متانت انداخت: ـ باز چرا این طور کردی؟ ـ وای بی خیال امی به اندازه کافی گیر میده دیگه تو نده. نیما سری تکون داد و رو به من گفت: ـ بشینیم؟ میخوام براتون توضیح بدم. ******** ن هارو میفهمم. تو آبی... منم آتش... من و تو هم و خنثا میکنیم. تو نمیتونی فشار من و کم کنی چون آتیشم و من نمتونم زیاد کنم چون آبی. وای خدایا کی فکرش میکرد من آتش بند انداز دستی اسلیک افراز باشم؟» دستش را روی پیشانی نیلوفر گذاشت. دمای بدنش عادی بود. لبخندی زد. ایناز و سپهر به داخل اتاق آمدند. پدرام بیرون رفت و وسط بهراد و آرش نشست که آرش گفت: ـ آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم. ـ یه خواهشی ازتون دارم. خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن..... در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی.. دیگه خسته شدم خودم و به اب چراغ قوه تاشو فلکسی و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم که هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون.... 15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:59 Top | #102 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من کاش اسم ها تکرار نداشت Delvapas اندازه فونت پیش فرض هردوشون: چی؟ ـ فعلا به سپهر و آیناز نگین! بهراد: چرا..؟ ـ بذا برن توضیح میدم. ***** قسمت بیست و دوم... پدرام.... JJJJJJJJJ بالاخره شرشون کم شد... ما همه چیزایی که از نیلوفر شنیده بودیم و گفتیم و نیلو هم که به لطف من حالش خوب بود. هی خدایا مصبت و شکر... ینی عاشقتم خفن... بین 70 میلیون نفر من بخت برگشته باید میشدم آتش افراز؟ اونم آتش افراز گمشده؟ به قول آرش آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم... وای خدایا هنوز باورم نمیشه من آتش افرازم... حالا چرا من؟ من که جد و آبادم انسانن.. من کیلویی چندم این وسط؟ ـ هوووی آتیش گمشده کجایی؟ بشکنی زدم که آتیش درست شد.. باز خاموش شد... کارم و تکرار کردم و مث خلا شروع کردم به خندیدن. آرش به کارم خندید و گفت: ـ دیوونه بگو بینم چرا بهشون نگفتی آتش افراز پیدا شده؟ با خباثت نگاهش کردم: ـ یادته اوایل... نه نه واستا از اول شروع کنم به گفتن.... ما نیلو و پیدا کردیم و بردیم و بردیم بیمارستان... یه جور جونش و به ما بدهکاره... یه تشکر خشک و خالی کردن؟ هر دو با سر گفتن «نه»...ادامه دادم: ـ دفعه بعدش که یه سره مارو دس به سر میکردن شما اعصابتون خورد نشد؟ هر دو با سر گفتن« آره».... ادامه دادم: ـ دفعه بعدش که مارو بردن تو برِ بیابون و به یه همچین طرض فجیعی بهمون گفتن چه چیز هایین؟ این بار آرش گفت: ـ وار آره اون جا که من سنگوپ کردم.. ـ خوب دیگه خلاصه کنم اونا کم اذیتمون کردن؟ تلخ است با سر گفتم «نه»... ادامه دادم: ـ میخوام تلافی کنم. با تعجب نگام کردن: ـ به قول آرش اب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم... می خوام خووووب این و حالیشون کنم.... آندرستن؟ هر دو لبخندی زدن و با کله گفتن آره... بشکنی زدم: ـ آه اینه.. اوه راستی نمیخوام آمیتیس و هامون با خبر بشن. یهو صدا آمیتیس اومد: ـ کوچولویی واسه این حرفا. 15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:01 Top | #103 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض با ترس از جام پریدم و برگشتم عقب... تازه یادم اومد که ایناز گفته بود استاد و هامون میدونن اون کیه. ینی اون منم. با این فکر اخمام تو هم رفت...با صداش نگاهش کردم: ـ من تنها کسیم که میتونم بهت آتش افرازی رو یاد بدم... من به این کاری ندارم که میخوای به اونا بگی یا نه... من فقط مسئولم که به تو که فهمیدی چی هستی آموزش بدم.بهتره الانم با من بیای. دستش و به سمتم دراز کرد.. با شک به آرش نگاه کردم که لبخند مطمئنی تحویلم داد و چشماش و به نشونه آره باز و بست کرد.. تردید و کنار گذاشتم و رفتم جلو و دستای لطیف آمیتیس و گرفتم. **** الان یه دو هفته میشه که آموزشای آتش افرازیم و شروع کردم... فقط استاد و یه دختری به اسم متانت میدونن که من آتش افرازم... متانت دختر جالب و مرموزی بود... در کمال تعجب من چشماش صورتی بی حال بود.. خیلی خاص بود در واقع رنگ چشمای همه ی جن ها خاصه مخصوصا آیناز و سپهر و نیلوفر.هه باز یاد این سه کله پوک افتادم... اونا د قسمت بیست و یکم.... نیلو.... از دوباره دماغم و کشیدم بالا و با دستمال به جونش افتادم.. دلم میخواد گریه گنم. چقدر درناکِ لحظه ای که سپهر و انی دست به یکی کنن. بی شعورا حالا خوبه عنصراشون ضد همه.. مـــامـــان.... ای تف تو ذات دوتاشون.. تازه از یه سرما عینک اترنال خوردگی سخت فارق شده بودمااا. از دوبا دماغم و کشیدم بالا و بیشتر رفتم زیر پتو. با شنیدن صدای ماشین مث جت پریدم بیرون و رفتم دم پنجره.سپهر و انی با ماشین نمیومدن این جا واسه همین تعجب کردم.البته تعجبم با دیدن ماشین بابا چندیدن برابر شد. یا خدا نکنه از قضیه نیما بو برده باشه؟ سریع رفتم دم کمدم و یه لباس مناسب پوشیدم یه آبی به دست و صورتم زدم.یه شنل بافتنی هم دورم پیچوندم و زدم از اتاق بیرون. ـ آرشان؟ با شنیدن صدا استاد ایستادم. اون این جا چی کار میکرد؟ نه به روزی که سگ تو این خونه پر نمیزنه نه به امروز که دوتا دوتا مهمون میاد.. راستی اصلا استاد از کجا بابا من و شناخت؟ راستی بهش گفت آرشان؟ خدایا چقدر گیج شدم. رفتم جلو تر و از بالا به پایین نگاه کردم.. بابا بهت عینک پلیس مدل 5518 زده با استاد نگاه میکرد استاد با خشم. آمپرم زد بالا اصلا چرا استاد باید با خشم به بابام نگاه کنه.. مگه اونا دیدار اولشون نیس. دیدار اول؟ اگه دیدار اوله استا از کجا شناخت؟ بابا چرا این جوری شده اگه بار اوله؟ یهو انگار بابا به خودش اومد و زد بیرون... استادم غیب شد... خندم گرفته... اینا مثلا اومده بودن دیدن من. &&&&& ....راوی.... آرشان بعد از این که ماشینش را در حیاط ویلا نیلو پارک کرد پیاده شد و در را بست و به داخل رفت. با ورودش به خانه زنی را دید که چهره اش بسیار آشنا بود.. کمی به او خیره شد و آن موقع بو که به یاد آورد او کیست. ** آمیتیس با لبخند در خانه نیلو ظاهر شد.. خواست به طقه بالا برود که در باز شد و مردی بسیار آشنا وارد شد. اول با بهت نگاهش کرد اما یهو از دهانش در رفت: آچار همه کاره ـ آرشـان. سپهر: ببخشید آقای محمدی ما ایران مشکلی برامون پیش اومده میشه بریم. ـ البته فقط یه چیزی... من هنوز آقا محمدیم؟ سپهر خنده ی مردونه ای کرد: ـ اوه ببخشید پدر جان. بابا سر شونه سپهر زد: ـ آفرین حالا شد. خو به سلامت. ـ بابا اگه میخوای.... ـ نه نه برین الان قرار آمیتیس و هامونم بیان. ـ خوب پس ما رفتیم خدافظ. خدافظ کردیم و هر کدوم جدا جدا رفتیم خونه نیلو... نیلو خونه نبود .. مثی که رفته بود. رفتم پایین که با سپهر رو به رو شدم. ـ نیس.. ـ آره نیـ....آآآآآآآآآی. با شنیدن صدای جیغ خیلی گوش خراشی پرت شدم رو زمین و گوشام و غگو. امیتیس: ینی میخوای بگی انقدر پیر شدم که چشمام تو رو با پدرام عوضی میگیره؟ ـ نه بابا این چه حرفیه آمی جون سیر خرد کن گارلیک پرو Garlic Pro شما به دخترا 18 ساله گفتیم زکی. با تعجب از شنیدن مخفف اسم استاد گفتم: ـ آمی؟ متانت: ها؟ آها آمی مخفف آمیتیسه... بعضیا استاد و این طوری صدا میکنن مخصوصا خواهر برادراش. با تعجب رو به استاد گفتم: 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:04 Top | #104 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من صابون کوسه Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ خواهر برادر دارین؟ لبخندی زد: ـ آره. یه خواهر و دوتا برادر. ـ ایول شما از همه بزرگترین؟ متانت: همـ.... استاد به یک چشم غره رفتن به متانت پرید تو حرفش: ـ سومی هستم... راستی من اومده بودم بگم دارم میرم دیدن نیلو مثی که باز دیروز با سپهر و ایناز دعواش شده اونام دست به یکی کردن این و انداختن تو گفت: ـ به س در دنبال آتش افراز میگردن در صورتی که من این جا تو باشگاه نشستم و نوشابه میل میکنم. از تعریفام خندم گرفت ولی با پرت شدن یه گوله آتیش طرفم با داد و بی داد بلند شدم و سعی کردم آتیش و از رو لباسم بردارم. این وسط خنده های دخترانه ای هم رو مخم بود.از آخرم طاقت نیاوردم و به متانت بی شعور نگاه کردم که پخش زمین شده بود و هر هر میخندید: ـ کوفت... مرض... حناق... این چه کاری بود کردی؟ بلند شد و اومد سمتم: ـ نترس بابا تو که نمی سوزی. ـ لباسم که میسوزه. به مخم اشاره کرد: ـ اگه از این جات استفاده کنی نمیسوزه.این جارو نیگا. بعضیا هم هستن یه گوله آتیش درست کرد به سمت رو میزی پرت کرد که رومیزی آتیش گرد. اما خیلی خونسر با دستش تمام اون آتیش هارو به سمت دستش کشید و وقتی همش کف دستش جمع شد دستش و بست که دود ازش بلند شد. اومدم براش دست بزنم که صدای عصبی استاد اومد: ـ متان... برای بار میلیاردم میگم انقدر این پارچه هارو نسوزون. آروم گفت: ـ اوه اون صاحابش اومد. بعد بلند گفت: ـ تقصیر پدرام بود. چشمام گرد شد... درولامت، سلام برسونین. آمیتیس چشماش و ریز کرد: ـ ای خود شیرین. متانت ریز خندید و گونه هاشم سرخ شد.وا این دیگه چشه؟ استاد رفت ما هم رفتیم سر تمرین... بی شعور پدر من و در آورد تازه خوبه با تمرینایی که سپهر قبلا برام گذاشته بود بدنم یکم عادت کرده بود... داشتم رو دستام شنا میرفتم که یهو یه صدا مردونه گفت: تخم مرغ پز سوسیسی ـ مژده بده متان آرمیلا گفت آتـ..... صدا قطع شد بلند شدم که دیدم یه پسر حدود سی... بیست نه ساله به من زل زده و چشماش گرده... این چرا انقدر قیافش شبیه نیلوفرِ؟ واو چقدر چشماش خوشکله... حالت گربه ای بود رنگش طلایی بود با رگه های سیاه... موهاشم قهوه ای تیره بود.. پسره بالاخره ازم چشم گرفت و به متانت که نیشش گشاد بود نگاه کرد و با بی حال گفت: ـ تو که زود تر از من فهمیدی. متانت خندید و به دو رفت طرف پسره و خودش و انداخت بغلش پسرم از خدا خواسته بود مثی که... برگشتم که بقیش و نبینم... هه یاد اون سری افتادم که سپهر و ایناز تو آشپز خونه.... یا خدا آخه اشپز خونه هم شد جا واسه معاشقه. متان: پدرام. ایشون نامزد من نیماست. با تعجب برگشتم سمتشون. نیما؟ ساق شلواری توکرکی چرا هم اسم داداش نیلوفر؟ چرا انقدر شبیهشه؟ رفتم جلو باهاش دست دادم ناخداکاه گفتم: ـ خوشوقتم آقای نیما مهراد. خنده ی قشنگی کرد: نیما: من نیما حمیدی هستم. درست.. پسر آرشان حمیدی... مگه نمرده بود؟ خود نیلو گفته بود. پس این کیه؟ نیما: میدونم از حافظه نیلو خبر دارید. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:09 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:04 Top | #105 Sanaz.MF Sanو استخر بعدم که اومده بیرون آیناز روش تند باد گرفته. خندم گرفت... مث بچه های با هم دعوا میکنن. آمیتیس ساعت دیواری طرح هیراد سری به نشونه تاسف تکون داد و ادامه داد: ـ الانم ایناز و سپهر در رفتن چون نیلو بد سرما خورده... منم دارم میرم ازش سر بزنم. متانت خندید چسبیدم. صدای جغ تا چند ثانیه ادامه داشت و یهو قطع شد... با به یاد آوردن حرف دیروز پارا سریع هر دومون گفتیم: ـ نیلوفر!!!!! تو چشم به هم زدنی تو خونه پدرام ظاهر شدیم پریدم سمت حمام که....... ***** .... راوی.... تا پدرام دستانش را بالا آورد شعله های آتش از آن ها خارج شد و تیغه های یخی را ذوب کرد..... چند ثانیه گذشت که پدرام با تردید دستانش را پایین آورد و دید که بهراد و آرش بهت زده به او نگاه میکنن. آرش: پدرام تو... آیناز: چی شد؟ سپهر: نیلوفر؟ آرش با دیدن انی و سپهر دم در حمام به معنای واقعی کلمه خفه خون گرفت. پدرام سریع عینک پلیس مدل 8555 برگرفته شده از mamaliir به خود آمد و با آن دمای بالایی که داشت به سمت نیلو رفت و او را بلند کرد: ـ آیناز حوله رو بده. ایناز با استرس حوله را چنگ زد و به پدرام داد... پدرام به اتاقش رفت و نیلو را در آن گذاشت... بدنش یخ یخ بود لبانش کبود شده بود و رنگش به سفیدی دیوار بود. پدرام ترسیده ایناز را صدا زد تا لباس ها نیلوفر را عوض کند و خودش تا آن موقع بیرون ایستاد. اما به محض این که کار ایناز تموم شد خود را داخل اتاق شوت کرد. رفت جلو و نبض نیلوفر را گرفت... با گرفتن دستش سرمای عجیب و خوشایندی در بدنش پیچید« حالا دلیل اون سرد شدارن در به
یک فنجان درد دل بدون شکر برای تو آورده ام
بنوش … تا از دهان نیفتاده … بنوش …
آب در هاون کوبیدن است اینکه من شعر بنویسم و تو فال قهوه بگیری
وقتی آخر همه شعرهای من تو می آیی و ته همه فنجان های تو من می روم …
امشب دلم تو را می خواهد
نشسته روبروی صندلی مقابلم
در سکوت سرد این کافه
تا تو مرا در آغوش کشی …
هوا سرد شده …
نه ! نه …
هوای من سرد شده …
حتی گرفتن فنجان قهوه هم ، دردی را دوا نمی کند …
گرمای وجودت را می خواهم …
چرا صندلی رو به رو خالی ست ؟
در ته فنجان قهوه ام کفش های توست
فقط نمی دانم می آیی یا می روی …
دسته ی کاغذ بر میز در نخستین نگاه ِ آفتاب
کتابی مبهم و سیگاری خاکسترشده کنار ِ فنجان ِ چای از یاد رفته
بحثی ممنوع در ذهن
احمد شاملو
کام اول و عمیق از سیگار
طعم قهوه تلخ گوشه دنج کافه
بوی برف نو که می بارید
و دست هایی که روی پیانو می رقصید
فرصت عاشقی کردن بود ، جای تو خالی اما …
گاهی اوقات دلم تنگ طمع تلخ اشک هایم می شود
و آرام می بارم و می نوشم …
گویی قهوه ای تلخ از چنس حقیقت می نوشم …
چه کسی می گوید قهوه تلخ است؟
قهوه در برابر روز گار تلخم شیرین ترین نوشیدنی عالم حساب می شود …
قهوه فقط یاداور است …
یاداور لحظات شیرین با تو بودن …
قهوه شیرین است …
خیلی شیرین …
کافه چی بر روی میزها شعر می نویسد
اینجا طعم دلتنگی ها از قهوه هم تلخ تر است … !
شی. کشه. تو همین هین نیلو و سحر وارد شدن. پدرام که گیج بود با شنیدن صدای سپهر و مبین به اوج اصبانیت رسید وبا تمام گیجی بلند شد و داد زد: ـ این جا چه خبره؟ نیلو جلو رفت و بازو پدرام و گرفت: ـ پدرام بشین الان سرت گیج میره. عینک آفتابی زنانه اترنال eternal فتاد: ـ شرمنده ولی خیلی داشت زر میزد! سپهر لبخندی زد و گفت: ـ احسنت بر تو. ساق شلواری توکرکی ***** ....نیلوفر.... ـ هی انگار داره به هوش میاد.. آرش: خدارو شکر.... معلوم نی چقدر محکم زدی که حالا بعد چند ساعت داره به هوش میاد... جملات قهوه و کافه ـ به من چه خیلی زر اضافی میزد. آرش: بهتره ادامه ندی پیشی خانوم. ـ خفه بابا. با حرص به چشمای آرش نگاه کردم که خیلی واسم آشنا بود... درست از همون روز اول... درسته که همزاد هامونه ولی حس میکنم جای دیگه ای این چشمارو دیدم. پدرام ناله کرد و بعد چند بار اسم مبین و زیر لب زمزمه کرد که آیناز زد زیر ساعت دیواری هیراد خنده: آیناز: آخی... چه عاشق. آرش: خفه آیناز، این دردیه که خودتون بهش دادین. آیناز: برو بابا این خودشم از خدا خواسته بود مثی که. 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 14:19 Top | #83 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها خرید عینک پلیس مدل 8555 765 میانگین پست در روز 3.55 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض آرش چشم غره ای به آیناز رفت و به پدرام چشم دوخت.. نمی دونم چرا احساس می کردم آیناز و آرش صمیمی تر از قبل شدن. فکر کنم سپهرم یه همچین حسی داشت چون اونم اخم کرده بود. پدرام به هوش اومد از همون اول داد و بی داد کرد که چرا مبین و وارد زندگیش کردین و چرا بهش نگفته بودیم! کلی با بند انداز دستی آرش دعوا کرد که چرا اون گذاشته یه همچین غلطی بکنیم. خلاصه کلی زر زد وقتیم سپهر گفت واسه تحریک کردن پارا مجبور شدیم این کارو بکنیم پوزخندی زد و گفت: اس ام اس قهوه و سیگار پدرام: اون با هم*جن*سبا*زی من مشکلی نداره اون با این که من به شما کمک میکنم مشکل داره. سپهر با گیجی گفت: ـ برای چی؟ چرا؟ پدرام بازم با پرخاش گفت: ـ شرمنده داش چون اون جا خر خرم و مث آبنبات چوبی چسبیده بود نتونستم ازش بپرسم چرا.... آخه دوانه این چه ت.. همون موقع در با شدت باز شد چراغ قوه تاشو فلکسی و سپهر و آیناز وارد شدن. سپهر: چی شد مبین؟ مبین: نمیدونم یهو بلند شد خواست بره آشپزخونه منم گذاشتم... سپهر داد زد: ـ آخه احمق مگه من بهت نگفتم تنهاش نذاری هاااا؟ ـ اون فقط خواست بره آشپزخونه. ـ بعدش چی شد؟ ـ هیچی فقط صدا داد و جیغ میومد... بعد یه صدا زنان که داشت پدرام و تهدید میکرد اگه نیلو حافظش و به دست بیاره نقشه هاش نقش بر آب میشه و اگه نیلوفر حافظش و به دست بیاره اون و می میدونی منِ بد بخت به خاطر کدوم بی ساعت الیزابت پدر و مادر این طوری شدم؟ چند قدم دیگرد نزدیک تر شد. با صدایی که از قبل بلند تر بود گفت: اس ام اس های کافه و قهوه ـ به خاطر اون آزمایشات کوفتی آرشان... آرشان حمیدی... وای خدایا من چقدر از این اسم بدم میاد. پدرام متعجب از شنیدن فایلی حمیدی گفت: ـ آرشان؟ آرشان حمیدی دیگه کیه؟ ناگهان پارا فاصله اش را با پدرام به صفر رساند و گلوی پدرام را گرفت و آن را به دیوار پشت سرش کوبید.. درد بدی در کمر پدرام پیچید. ـ آرشان حمیدی یه آدم بزدلِ.... یه آدم احمق... یه پست فطرت ساعت دیواری طرح عشق که فقط به فکر خودشه طوری که حتی به خانواده خودشم رحم نکرد و اونارو کشت دخترشم با کلی آزمایشات کوفتی نابود کرد ولی نه از نظر جسمی از نظر روحی دخترش و نابود کرد... و این وسط من از نظر جسمی نابود شدم. پدرام که صدا به زور از گلویش در می آمد گفت: ـ ای...اینا چه دخلی... به من دارن؟ پارا بازم داد زد: ـ تو... توی احمق با کمک به تو سه تا نوخاله داری سد انتقام گرفتن من میام کرد و گفت: ـ مشکل این جایه که من نمیدونم دم شیر کیه.. پاراتیس؟ سپهر؟ چای تیما ـ صد در صد سپهر... نگران پارا نباش ما در مقابل اون ازت محافظت میکنیم. پوزخندی زد: پدرام: لابد مبینم یکی از محافظتاتون. به جا من آیناز جواب داد: ـ شاید خودت نفهمیده باشی ولی مبین خیلی جاها در مقابل نوچه های پارا ازت محافظت کرده... اطراف باشگاهت پر بوده از نوچه های پارا... ولی به خاطر مبین که یک آتش افراز بوده جرئت نزدیک شدن نداشتن. اینا رو تو نفهمیدی ینی مبین نذاشت که بفهمی. تو فقط صدا های مبهم تو خونت و متوجه شدی. پدرام اول با گیجی واکر کودک Moon Walk بهمون نگاه کرد بعد با شرمندگی سرش و انداخت پایین. پدرام: فردا ساعت سه بعد از ظهر بیاین این جا. لبخندی به روش زدم که لبش کج شد.. فکر کنم میخواسته لبخند بزنه.بعد یه خدافظی کوچیک از خونه زدیم بیرون.. لحظه آخر فکر کنم آیناز به آرش چشمکی زد... خدایا این دوتا خیلی مشکوک میزننا. اس ام اس قهوه و سیگار وقتی رفتیم تو ویلا. دیدم سپهر رفته وسط باغچه خوابیده.هی روزگار... همه خلا رو شفا بده. حالا این جای خود دارد... آیناز خلم که رفت روش پتو انداخت. ینی آغا من داشتم از تو کفی مغناطیسی بالکن اتاقم نگاه میکردم با دیدن این صحنه چنان زدم زیر خنده که خودم به عقلم شک کردم...البته بیش تر خندم به خاطر این بود که لحظه آخر سپهر دست آیناز گرفت و بوسید... پدرام با تندی دستش و از تو دست نیلو کشید بیرون و گفت: ـ مبین اَجیر شده ی شما بوده؟ سپهر: پدرام بشین تـ... سئوالیه؟ سپهر چشماش داشت قرمز میشد... بلند شد... بلند بلند نفس میکشید.. رفت و جلو پدرام ایستاد: سپهر: فردا تمام کارا و بکن تا بتونیم دلیل این کارای پارا رو بفهمیم. پدرام پوزخندی زد و گفت: ـ من دیگه عمرا به شما کمک کنم. سپهر دستاش و مشت کرده بود و از لای مشتاش خون میومد. دیگه نتونست کنترل کنه و یغه عینک پلیس مدل 5518 پدرام گرفت و بلندش کرد... وقتی دهنش و باز کرد تازه دندونای تیزش و دیدم: سپهر: اگه فردا تمام شرایط و جور نکنی... خودم به جا پاراتیس میکشمت. پدرا با ترس نگاهش میکرد واقیتش اینه که منم ترسیده بودن وای به حال پدرام. سپهر نفس عمیقی کشید و پدرام و پرت کرد رو تخت و زد بیرون.رفتم جلو پدرام و گفتم: ـ با دم شیر بازی نکن. با درد نگ مبین دستانش را با بی میلی از دور کمر پدرام باز کرد و با لحن کش دار و چشمان خماری گفت: ـ زود برگردی عشقم. آچار همه کاره پدرام بلند شد و شلوار و پیراهنش را به تن کرد.. یه حسی بهش میگفت الان با کسی رو به رو میشود. رفت تو آشپز خونه. هیچ شیع شکسته شده ای د رآن جا نبود. ناگهان در بسته شد و پدرا با ترس به عقب برگشت: ـ سلام کوچولو. ـ پا...پاراتیس. ـ خوبه هنوز من و میشناسی. پارا چند قدم جلو آمد.. بوی سوختگی دماغ پدرام را آزورد به همین دلیل اخم کرد: پارا: آره بایدم اخم کنی... این بو بویی نیست که بشه تحمل کنی. پارا داد زد: ـ ولی تو هیچ رنگ پدرام داشت تیره خردکن پلین میشد. ترس تو تمام بدنش پیچیده بود. ناگهان پارا ولش کرد و پدرام روی زمین افتاد. سرش با کنار کابینت برخورد کرد و خون از نقطه سرازیر شد. پارا کنارش نشست و گفت: ـ من با هم*جن*سب*ازی تو هیچ مشکلی ندارم ولی با این که تو داری به اونا کمک میکنی خیلی مشکل دارم... اگه نیلوفر حافظش و به دست بیاره نقشه های عکاسی سامیار من نقش بر آب میشه.... پس نباید کمکش کنی... در اون صورت کشتمت... خودم میکشمت پدرام با همین دستای خودم حالیته؟ پدرام اول با گیجی نگاهش کرد سیر خردکن گارلیک پرو Garlic Pro بعد تند سرش و تکون داد.پارا غیب شد تا پارا رفت در با شدت باز شد و مبین با بالا تنه برهنه اومد تو: ـ پدرام... پدرام چت شد؟ زنگ در به صدا در اومد مبین سراسیمه به سمت آیفون رفت اما ناگهان چیزی دست پدرام را گرفت... پدرام با ترس به دستش نگاه کرد اما چیزی ندید: ـ« آروم باش پدرام منم نیلو» ندیدن...... و...... نبودن...... هرگز بهانهی از یاد بردن نیست..... ــــــــــــ رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده) اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست صابون کوسه دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید. رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ) موضوعش کاملا متفاوته. و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما. 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 13:36 Top | #82 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ تخم مرغ پز سوسیسی egg master عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.55 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض نیلو که فقط یک روح بود با سختی فراوان پدرام و به هال برد و روی مبل گذاش پدرام: خفه شو سپهر فقط به من... ناگهان نیلو به پشت گردن پدرام زد و پدرام بی هوش روی زمین اهه به حق چیزای ندیده