وقتی کنارت هستم نفسهایم قطع میشود...
با نفسهای توست که زنده میمانم...az.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas حلقه استند موبایل iRing اندازه فونت پیش فرض بهش نگاه کرد.. پر از تعجب و سئوالی.: ـ میدونم لابد الان دارید پیش خودتون میگید این که مرده بود. ـ هر کس دیگه ای هم جای من بود همین و میگفت! برگشت و به میز نگاه کرد که با دیدن سوختگی روش نگاه عاشقانه ای به متانت انداخت: ـ باز چرا این طور کردی؟ ـ وای بی خیال امی به اندازه کافی گیر میده دیگه تو نده. نیما سری تکون داد و رو به من گفت: ـ بشینیم؟ میخوام براتون توضیح بدم. ******** ن هارو میفهمم. تو آبی... منم آتش... من و تو هم و خنثا میکنیم. تو نمیتونی فشار من و کم کنی چون آتیشم و من نمتونم زیاد کنم چون آبی. وای خدایا کی فکرش میکرد من آتش بند انداز دستی اسلیک افراز باشم؟» دستش را روی پیشانی نیلوفر گذاشت. دمای بدنش عادی بود. لبخندی زد. ایناز و سپهر به داخل اتاق آمدند. پدرام بیرون رفت و وسط بهراد و آرش نشست که آرش گفت: ـ آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم. ـ یه خواهشی ازتون دارم. خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن..... در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی.. دیگه خسته شدم خودم و به اب چراغ قوه تاشو فلکسی و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم که هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون.... 15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:59 Top | #102 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من کاش اسم ها تکرار نداشت Delvapas اندازه فونت پیش فرض هردوشون: چی؟ ـ فعلا به سپهر و آیناز نگین! بهراد: چرا..؟ ـ بذا برن توضیح میدم. ***** قسمت بیست و دوم... پدرام.... JJJJJJJJJ بالاخره شرشون کم شد... ما همه چیزایی که از نیلوفر شنیده بودیم و گفتیم و نیلو هم که به لطف من حالش خوب بود. هی خدایا مصبت و شکر... ینی عاشقتم خفن... بین 70 میلیون نفر من بخت برگشته باید میشدم آتش افراز؟ اونم آتش افراز گمشده؟ به قول آرش آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم... وای خدایا هنوز باورم نمیشه من آتش افرازم... حالا چرا من؟ من که جد و آبادم انسانن.. من کیلویی چندم این وسط؟ ـ هوووی آتیش گمشده کجایی؟ بشکنی زدم که آتیش درست شد.. باز خاموش شد... کارم و تکرار کردم و مث خلا شروع کردم به خندیدن. آرش به کارم خندید و گفت: ـ دیوونه بگو بینم چرا بهشون نگفتی آتش افراز پیدا شده؟ با خباثت نگاهش کردم: ـ یادته اوایل... نه نه واستا از اول شروع کنم به گفتن.... ما نیلو و پیدا کردیم و بردیم و بردیم بیمارستان... یه جور جونش و به ما بدهکاره... یه تشکر خشک و خالی کردن؟ هر دو با سر گفتن «نه»...ادامه دادم: ـ دفعه بعدش که یه سره مارو دس به سر میکردن شما اعصابتون خورد نشد؟ هر دو با سر گفتن« آره».... ادامه دادم: ـ دفعه بعدش که مارو بردن تو برِ بیابون و به یه همچین طرض فجیعی بهمون گفتن چه چیز هایین؟ این بار آرش گفت: ـ وار آره اون جا که من سنگوپ کردم.. ـ خوب دیگه خلاصه کنم اونا کم اذیتمون کردن؟ تلخ است با سر گفتم «نه»... ادامه دادم: ـ میخوام تلافی کنم. با تعجب نگام کردن: ـ به قول آرش اب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم... می خوام خووووب این و حالیشون کنم.... آندرستن؟ هر دو لبخندی زدن و با کله گفتن آره... بشکنی زدم: ـ آه اینه.. اوه راستی نمیخوام آمیتیس و هامون با خبر بشن. یهو صدا آمیتیس اومد: ـ کوچولویی واسه این حرفا. 15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:01 Top | #103 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض با ترس از جام پریدم و برگشتم عقب... تازه یادم اومد که ایناز گفته بود استاد و هامون میدونن اون کیه. ینی اون منم. با این فکر اخمام تو هم رفت...با صداش نگاهش کردم: ـ من تنها کسیم که میتونم بهت آتش افرازی رو یاد بدم... من به این کاری ندارم که میخوای به اونا بگی یا نه... من فقط مسئولم که به تو که فهمیدی چی هستی آموزش بدم.بهتره الانم با من بیای. دستش و به سمتم دراز کرد.. با شک به آرش نگاه کردم که لبخند مطمئنی تحویلم داد و چشماش و به نشونه آره باز و بست کرد.. تردید و کنار گذاشتم و رفتم جلو و دستای لطیف آمیتیس و گرفتم. **** الان یه دو هفته میشه که آموزشای آتش افرازیم و شروع کردم... فقط استاد و یه دختری به اسم متانت میدونن که من آتش افرازم... متانت دختر جالب و مرموزی بود... در کمال تعجب من چشماش صورتی بی حال بود.. خیلی خاص بود در واقع رنگ چشمای همه ی جن ها خاصه مخصوصا آیناز و سپهر و نیلوفر.هه باز یاد این سه کله پوک افتادم... اونا د قسمت بیست و یکم.... نیلو.... از دوباره دماغم و کشیدم بالا و با دستمال به جونش افتادم.. دلم میخواد گریه گنم. چقدر درناکِ لحظه ای که سپهر و انی دست به یکی کنن. بی شعورا حالا خوبه عنصراشون ضد همه.. مـــامـــان.... ای تف تو ذات دوتاشون.. تازه از یه سرما عینک اترنال خوردگی سخت فارق شده بودمااا. از دوبا دماغم و کشیدم بالا و بیشتر رفتم زیر پتو. با شنیدن صدای ماشین مث جت پریدم بیرون و رفتم دم پنجره.سپهر و انی با ماشین نمیومدن این جا واسه همین تعجب کردم.البته تعجبم با دیدن ماشین بابا چندیدن برابر شد. یا خدا نکنه از قضیه نیما بو برده باشه؟ سریع رفتم دم کمدم و یه لباس مناسب پوشیدم یه آبی به دست و صورتم زدم.یه شنل بافتنی هم دورم پیچوندم و زدم از اتاق بیرون. ـ آرشان؟ با شنیدن صدا استاد ایستادم. اون این جا چی کار میکرد؟ نه به روزی که سگ تو این خونه پر نمیزنه نه به امروز که دوتا دوتا مهمون میاد.. راستی اصلا استاد از کجا بابا من و شناخت؟ راستی بهش گفت آرشان؟ خدایا چقدر گیج شدم. رفتم جلو تر و از بالا به پایین نگاه کردم.. بابا بهت عینک پلیس مدل 5518 زده با استاد نگاه میکرد استاد با خشم. آمپرم زد بالا اصلا چرا استاد باید با خشم به بابام نگاه کنه.. مگه اونا دیدار اولشون نیس. دیدار اول؟ اگه دیدار اوله استا از کجا شناخت؟ بابا چرا این جوری شده اگه بار اوله؟ یهو انگار بابا به خودش اومد و زد بیرون... استادم غیب شد... خندم گرفته... اینا مثلا اومده بودن دیدن من. &&&&& ....راوی.... آرشان بعد از این که ماشینش را در حیاط ویلا نیلو پارک کرد پیاده شد و در را بست و به داخل رفت. با ورودش به خانه زنی را دید که چهره اش بسیار آشنا بود.. کمی به او خیره شد و آن موقع بو که به یاد آورد او کیست. ** آمیتیس با لبخند در خانه نیلو ظاهر شد.. خواست به طقه بالا برود که در باز شد و مردی بسیار آشنا وارد شد. اول با بهت نگاهش کرد اما یهو از دهانش در رفت: آچار همه کاره ـ آرشـان. سپهر: ببخشید آقای محمدی ما ایران مشکلی برامون پیش اومده میشه بریم. ـ البته فقط یه چیزی... من هنوز آقا محمدیم؟ سپهر خنده ی مردونه ای کرد: ـ اوه ببخشید پدر جان. بابا سر شونه سپهر زد: ـ آفرین حالا شد. خو به سلامت. ـ بابا اگه میخوای.... ـ نه نه برین الان قرار آمیتیس و هامونم بیان. ـ خوب پس ما رفتیم خدافظ. خدافظ کردیم و هر کدوم جدا جدا رفتیم خونه نیلو... نیلو خونه نبود .. مثی که رفته بود. رفتم پایین که با سپهر رو به رو شدم. ـ نیس.. ـ آره نیـ....آآآآآآآآآی. با شنیدن صدای جیغ خیلی گوش خراشی پرت شدم رو زمین و گوشام و غگو. امیتیس: ینی میخوای بگی انقدر پیر شدم که چشمام تو رو با پدرام عوضی میگیره؟ ـ نه بابا این چه حرفیه آمی جون سیر خرد کن گارلیک پرو Garlic Pro شما به دخترا 18 ساله گفتیم زکی. با تعجب از شنیدن مخفف اسم استاد گفتم: ـ آمی؟ متانت: ها؟ آها آمی مخفف آمیتیسه... بعضیا استاد و این طوری صدا میکنن مخصوصا خواهر برادراش. با تعجب رو به استاد گفتم: 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:04 Top | #104 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.52 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,964 تشکر شده 3,917 در 560 پست حالت من صابون کوسه Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ خواهر برادر دارین؟ لبخندی زد: ـ آره. یه خواهر و دوتا برادر. ـ ایول شما از همه بزرگترین؟ متانت: همـ.... استاد به یک چشم غره رفتن به متانت پرید تو حرفش: ـ سومی هستم... راستی من اومده بودم بگم دارم میرم دیدن نیلو مثی که باز دیروز با سپهر و ایناز دعواش شده اونام دست به یکی کردن این و انداختن تو گفت: ـ به س در دنبال آتش افراز میگردن در صورتی که من این جا تو باشگاه نشستم و نوشابه میل میکنم. از تعریفام خندم گرفت ولی با پرت شدن یه گوله آتیش طرفم با داد و بی داد بلند شدم و سعی کردم آتیش و از رو لباسم بردارم. این وسط خنده های دخترانه ای هم رو مخم بود.از آخرم طاقت نیاوردم و به متانت بی شعور نگاه کردم که پخش زمین شده بود و هر هر میخندید: ـ کوفت... مرض... حناق... این چه کاری بود کردی؟ بلند شد و اومد سمتم: ـ نترس بابا تو که نمی سوزی. ـ لباسم که میسوزه. به مخم اشاره کرد: ـ اگه از این جات استفاده کنی نمیسوزه.این جارو نیگا. بعضیا هم هستن یه گوله آتیش درست کرد به سمت رو میزی پرت کرد که رومیزی آتیش گرد. اما خیلی خونسر با دستش تمام اون آتیش هارو به سمت دستش کشید و وقتی همش کف دستش جمع شد دستش و بست که دود ازش بلند شد. اومدم براش دست بزنم که صدای عصبی استاد اومد: ـ متان... برای بار میلیاردم میگم انقدر این پارچه هارو نسوزون. آروم گفت: ـ اوه اون صاحابش اومد. بعد بلند گفت: ـ تقصیر پدرام بود. چشمام گرد شد... درولامت، سلام برسونین. آمیتیس چشماش و ریز کرد: ـ ای خود شیرین. متانت ریز خندید و گونه هاشم سرخ شد.وا این دیگه چشه؟ استاد رفت ما هم رفتیم سر تمرین... بی شعور پدر من و در آورد تازه خوبه با تمرینایی که سپهر قبلا برام گذاشته بود بدنم یکم عادت کرده بود... داشتم رو دستام شنا میرفتم که یهو یه صدا مردونه گفت: تخم مرغ پز سوسیسی ـ مژده بده متان آرمیلا گفت آتـ..... صدا قطع شد بلند شدم که دیدم یه پسر حدود سی... بیست نه ساله به من زل زده و چشماش گرده... این چرا انقدر قیافش شبیه نیلوفرِ؟ واو چقدر چشماش خوشکله... حالت گربه ای بود رنگش طلایی بود با رگه های سیاه... موهاشم قهوه ای تیره بود.. پسره بالاخره ازم چشم گرفت و به متانت که نیشش گشاد بود نگاه کرد و با بی حال گفت: ـ تو که زود تر از من فهمیدی. متانت خندید و به دو رفت طرف پسره و خودش و انداخت بغلش پسرم از خدا خواسته بود مثی که... برگشتم که بقیش و نبینم... هه یاد اون سری افتادم که سپهر و ایناز تو آشپز خونه.... یا خدا آخه اشپز خونه هم شد جا واسه معاشقه. متان: پدرام. ایشون نامزد من نیماست. با تعجب برگشتم سمتشون. نیما؟ ساق شلواری توکرکی چرا هم اسم داداش نیلوفر؟ چرا انقدر شبیهشه؟ رفتم جلو باهاش دست دادم ناخداکاه گفتم: ـ خوشوقتم آقای نیما مهراد. خنده ی قشنگی کرد: نیما: من نیما حمیدی هستم. درست.. پسر آرشان حمیدی... مگه نمرده بود؟ خود نیلو گفته بود. پس این کیه؟ نیما: میدونم از حافظه نیلو خبر دارید. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:09 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 20:04 Top | #105 Sanaz.MF Sanو استخر بعدم که اومده بیرون آیناز روش تند باد گرفته. خندم گرفت... مث بچه های با هم دعوا میکنن. آمیتیس ساعت دیواری طرح هیراد سری به نشونه تاسف تکون داد و ادامه داد: ـ الانم ایناز و سپهر در رفتن چون نیلو بد سرما خورده... منم دارم میرم ازش سر بزنم. متانت خندید چسبیدم. صدای جغ تا چند ثانیه ادامه داشت و یهو قطع شد... با به یاد آوردن حرف دیروز پارا سریع هر دومون گفتیم: ـ نیلوفر!!!!! تو چشم به هم زدنی تو خونه پدرام ظاهر شدیم پریدم سمت حمام که....... ***** .... راوی.... تا پدرام دستانش را بالا آورد شعله های آتش از آن ها خارج شد و تیغه های یخی را ذوب کرد..... چند ثانیه گذشت که پدرام با تردید دستانش را پایین آورد و دید که بهراد و آرش بهت زده به او نگاه میکنن. آرش: پدرام تو... آیناز: چی شد؟ سپهر: نیلوفر؟ آرش با دیدن انی و سپهر دم در حمام به معنای واقعی کلمه خفه خون گرفت. پدرام سریع عینک پلیس مدل 8555 برگرفته شده از mamaliir به خود آمد و با آن دمای بالایی که داشت به سمت نیلو رفت و او را بلند کرد: ـ آیناز حوله رو بده. ایناز با استرس حوله را چنگ زد و به پدرام داد... پدرام به اتاقش رفت و نیلو را در آن گذاشت... بدنش یخ یخ بود لبانش کبود شده بود و رنگش به سفیدی دیوار بود. پدرام ترسیده ایناز را صدا زد تا لباس ها نیلوفر را عوض کند و خودش تا آن موقع بیرون ایستاد. اما به محض این که کار ایناز تموم شد خود را داخل اتاق شوت کرد. رفت جلو و نبض نیلوفر را گرفت... با گرفتن دستش سرمای عجیب و خوشایندی در بدنش پیچید« حالا دلیل اون سرد شدارن در به
یک فنجان درد دل بدون شکر برای تو آورده ام
بنوش … تا از دهان نیفتاده … بنوش …
آب در هاون کوبیدن است اینکه من شعر بنویسم و تو فال قهوه بگیری
وقتی آخر همه شعرهای من تو می آیی و ته همه فنجان های تو من می روم …
امشب دلم تو را می خواهد
نشسته روبروی صندلی مقابلم
در سکوت سرد این کافه
تا تو مرا در آغوش کشی …
هوا سرد شده …
نه ! نه …
هوای من سرد شده …
حتی گرفتن فنجان قهوه هم ، دردی را دوا نمی کند …
گرمای وجودت را می خواهم …
چرا صندلی رو به رو خالی ست ؟
در ته فنجان قهوه ام کفش های توست
فقط نمی دانم می آیی یا می روی …
دسته ی کاغذ بر میز در نخستین نگاه ِ آفتاب
کتابی مبهم و سیگاری خاکسترشده کنار ِ فنجان ِ چای از یاد رفته
بحثی ممنوع در ذهن
احمد شاملو
کام اول و عمیق از سیگار
طعم قهوه تلخ گوشه دنج کافه
بوی برف نو که می بارید
و دست هایی که روی پیانو می رقصید
فرصت عاشقی کردن بود ، جای تو خالی اما …
گاهی اوقات دلم تنگ طمع تلخ اشک هایم می شود
و آرام می بارم و می نوشم …
گویی قهوه ای تلخ از چنس حقیقت می نوشم …
چه کسی می گوید قهوه تلخ است؟
قهوه در برابر روز گار تلخم شیرین ترین نوشیدنی عالم حساب می شود …
قهوه فقط یاداور است …
یاداور لحظات شیرین با تو بودن …
قهوه شیرین است …
خیلی شیرین …
کافه چی بر روی میزها شعر می نویسد
اینجا طعم دلتنگی ها از قهوه هم تلخ تر است … !
شی. کشه. تو همین هین نیلو و سحر وارد شدن. پدرام که گیج بود با شنیدن صدای سپهر و مبین به اوج اصبانیت رسید وبا تمام گیجی بلند شد و داد زد: ـ این جا چه خبره؟ نیلو جلو رفت و بازو پدرام و گرفت: ـ پدرام بشین الان سرت گیج میره. عینک آفتابی زنانه اترنال eternal فتاد: ـ شرمنده ولی خیلی داشت زر میزد! سپهر لبخندی زد و گفت: ـ احسنت بر تو. ساق شلواری توکرکی ***** ....نیلوفر.... ـ هی انگار داره به هوش میاد.. آرش: خدارو شکر.... معلوم نی چقدر محکم زدی که حالا بعد چند ساعت داره به هوش میاد... جملات قهوه و کافه ـ به من چه خیلی زر اضافی میزد. آرش: بهتره ادامه ندی پیشی خانوم. ـ خفه بابا. با حرص به چشمای آرش نگاه کردم که خیلی واسم آشنا بود... درست از همون روز اول... درسته که همزاد هامونه ولی حس میکنم جای دیگه ای این چشمارو دیدم. پدرام ناله کرد و بعد چند بار اسم مبین و زیر لب زمزمه کرد که آیناز زد زیر ساعت دیواری هیراد خنده: آیناز: آخی... چه عاشق. آرش: خفه آیناز، این دردیه که خودتون بهش دادین. آیناز: برو بابا این خودشم از خدا خواسته بود مثی که. 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 14:19 Top | #83 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها خرید عینک پلیس مدل 8555 765 میانگین پست در روز 3.55 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض آرش چشم غره ای به آیناز رفت و به پدرام چشم دوخت.. نمی دونم چرا احساس می کردم آیناز و آرش صمیمی تر از قبل شدن. فکر کنم سپهرم یه همچین حسی داشت چون اونم اخم کرده بود. پدرام به هوش اومد از همون اول داد و بی داد کرد که چرا مبین و وارد زندگیش کردین و چرا بهش نگفته بودیم! کلی با بند انداز دستی آرش دعوا کرد که چرا اون گذاشته یه همچین غلطی بکنیم. خلاصه کلی زر زد وقتیم سپهر گفت واسه تحریک کردن پارا مجبور شدیم این کارو بکنیم پوزخندی زد و گفت: اس ام اس قهوه و سیگار پدرام: اون با هم*جن*سبا*زی من مشکلی نداره اون با این که من به شما کمک میکنم مشکل داره. سپهر با گیجی گفت: ـ برای چی؟ چرا؟ پدرام بازم با پرخاش گفت: ـ شرمنده داش چون اون جا خر خرم و مث آبنبات چوبی چسبیده بود نتونستم ازش بپرسم چرا.... آخه دوانه این چه ت.. همون موقع در با شدت باز شد چراغ قوه تاشو فلکسی و سپهر و آیناز وارد شدن. سپهر: چی شد مبین؟ مبین: نمیدونم یهو بلند شد خواست بره آشپزخونه منم گذاشتم... سپهر داد زد: ـ آخه احمق مگه من بهت نگفتم تنهاش نذاری هاااا؟ ـ اون فقط خواست بره آشپزخونه. ـ بعدش چی شد؟ ـ هیچی فقط صدا داد و جیغ میومد... بعد یه صدا زنان که داشت پدرام و تهدید میکرد اگه نیلو حافظش و به دست بیاره نقشه هاش نقش بر آب میشه و اگه نیلوفر حافظش و به دست بیاره اون و می میدونی منِ بد بخت به خاطر کدوم بی ساعت الیزابت پدر و مادر این طوری شدم؟ چند قدم دیگرد نزدیک تر شد. با صدایی که از قبل بلند تر بود گفت: اس ام اس های کافه و قهوه ـ به خاطر اون آزمایشات کوفتی آرشان... آرشان حمیدی... وای خدایا من چقدر از این اسم بدم میاد. پدرام متعجب از شنیدن فایلی حمیدی گفت: ـ آرشان؟ آرشان حمیدی دیگه کیه؟ ناگهان پارا فاصله اش را با پدرام به صفر رساند و گلوی پدرام را گرفت و آن را به دیوار پشت سرش کوبید.. درد بدی در کمر پدرام پیچید. ـ آرشان حمیدی یه آدم بزدلِ.... یه آدم احمق... یه پست فطرت ساعت دیواری طرح عشق که فقط به فکر خودشه طوری که حتی به خانواده خودشم رحم نکرد و اونارو کشت دخترشم با کلی آزمایشات کوفتی نابود کرد ولی نه از نظر جسمی از نظر روحی دخترش و نابود کرد... و این وسط من از نظر جسمی نابود شدم. پدرام که صدا به زور از گلویش در می آمد گفت: ـ ای...اینا چه دخلی... به من دارن؟ پارا بازم داد زد: ـ تو... توی احمق با کمک به تو سه تا نوخاله داری سد انتقام گرفتن من میام کرد و گفت: ـ مشکل این جایه که من نمیدونم دم شیر کیه.. پاراتیس؟ سپهر؟ چای تیما ـ صد در صد سپهر... نگران پارا نباش ما در مقابل اون ازت محافظت میکنیم. پوزخندی زد: پدرام: لابد مبینم یکی از محافظتاتون. به جا من آیناز جواب داد: ـ شاید خودت نفهمیده باشی ولی مبین خیلی جاها در مقابل نوچه های پارا ازت محافظت کرده... اطراف باشگاهت پر بوده از نوچه های پارا... ولی به خاطر مبین که یک آتش افراز بوده جرئت نزدیک شدن نداشتن. اینا رو تو نفهمیدی ینی مبین نذاشت که بفهمی. تو فقط صدا های مبهم تو خونت و متوجه شدی. پدرام اول با گیجی واکر کودک Moon Walk بهمون نگاه کرد بعد با شرمندگی سرش و انداخت پایین. پدرام: فردا ساعت سه بعد از ظهر بیاین این جا. لبخندی به روش زدم که لبش کج شد.. فکر کنم میخواسته لبخند بزنه.بعد یه خدافظی کوچیک از خونه زدیم بیرون.. لحظه آخر فکر کنم آیناز به آرش چشمکی زد... خدایا این دوتا خیلی مشکوک میزننا. اس ام اس قهوه و سیگار وقتی رفتیم تو ویلا. دیدم سپهر رفته وسط باغچه خوابیده.هی روزگار... همه خلا رو شفا بده. حالا این جای خود دارد... آیناز خلم که رفت روش پتو انداخت. ینی آغا من داشتم از تو کفی مغناطیسی بالکن اتاقم نگاه میکردم با دیدن این صحنه چنان زدم زیر خنده که خودم به عقلم شک کردم...البته بیش تر خندم به خاطر این بود که لحظه آخر سپهر دست آیناز گرفت و بوسید... پدرام با تندی دستش و از تو دست نیلو کشید بیرون و گفت: ـ مبین اَجیر شده ی شما بوده؟ سپهر: پدرام بشین تـ... سئوالیه؟ سپهر چشماش داشت قرمز میشد... بلند شد... بلند بلند نفس میکشید.. رفت و جلو پدرام ایستاد: سپهر: فردا تمام کارا و بکن تا بتونیم دلیل این کارای پارا رو بفهمیم. پدرام پوزخندی زد و گفت: ـ من دیگه عمرا به شما کمک کنم. سپهر دستاش و مشت کرده بود و از لای مشتاش خون میومد. دیگه نتونست کنترل کنه و یغه عینک پلیس مدل 5518 پدرام گرفت و بلندش کرد... وقتی دهنش و باز کرد تازه دندونای تیزش و دیدم: سپهر: اگه فردا تمام شرایط و جور نکنی... خودم به جا پاراتیس میکشمت. پدرا با ترس نگاهش میکرد واقیتش اینه که منم ترسیده بودن وای به حال پدرام. سپهر نفس عمیقی کشید و پدرام و پرت کرد رو تخت و زد بیرون.رفتم جلو پدرام و گفتم: ـ با دم شیر بازی نکن. با درد نگ مبین دستانش را با بی میلی از دور کمر پدرام باز کرد و با لحن کش دار و چشمان خماری گفت: ـ زود برگردی عشقم. آچار همه کاره پدرام بلند شد و شلوار و پیراهنش را به تن کرد.. یه حسی بهش میگفت الان با کسی رو به رو میشود. رفت تو آشپز خونه. هیچ شیع شکسته شده ای د رآن جا نبود. ناگهان در بسته شد و پدرا با ترس به عقب برگشت: ـ سلام کوچولو. ـ پا...پاراتیس. ـ خوبه هنوز من و میشناسی. پارا چند قدم جلو آمد.. بوی سوختگی دماغ پدرام را آزورد به همین دلیل اخم کرد: پارا: آره بایدم اخم کنی... این بو بویی نیست که بشه تحمل کنی. پارا داد زد: ـ ولی تو هیچ رنگ پدرام داشت تیره خردکن پلین میشد. ترس تو تمام بدنش پیچیده بود. ناگهان پارا ولش کرد و پدرام روی زمین افتاد. سرش با کنار کابینت برخورد کرد و خون از نقطه سرازیر شد. پارا کنارش نشست و گفت: ـ من با هم*جن*سب*ازی تو هیچ مشکلی ندارم ولی با این که تو داری به اونا کمک میکنی خیلی مشکل دارم... اگه نیلوفر حافظش و به دست بیاره نقشه های عکاسی سامیار من نقش بر آب میشه.... پس نباید کمکش کنی... در اون صورت کشتمت... خودم میکشمت پدرام با همین دستای خودم حالیته؟ پدرام اول با گیجی نگاهش کرد سیر خردکن گارلیک پرو Garlic Pro بعد تند سرش و تکون داد.پارا غیب شد تا پارا رفت در با شدت باز شد و مبین با بالا تنه برهنه اومد تو: ـ پدرام... پدرام چت شد؟ زنگ در به صدا در اومد مبین سراسیمه به سمت آیفون رفت اما ناگهان چیزی دست پدرام را گرفت... پدرام با ترس به دستش نگاه کرد اما چیزی ندید: ـ« آروم باش پدرام منم نیلو» ندیدن...... و...... نبودن...... هرگز بهانهی از یاد بردن نیست..... ــــــــــــ رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده) اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست صابون کوسه دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید. رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ) موضوعش کاملا متفاوته. و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما. 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 13:36 Top | #82 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ تخم مرغ پز سوسیسی egg master عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.55 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,913 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض نیلو که فقط یک روح بود با سختی فراوان پدرام و به هال برد و روی مبل گذاش پدرام: خفه شو سپهر فقط به من... ناگهان نیلو به پشت گردن پدرام زد و پدرام بی هوش روی زمین اهه به حق چیزای ندیده
خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان
باید از جان گذرد هر که شود همدمشان
روزی که سرشتند ز گل پیکرشان
سنگی اندر گلشان بود و همان شد دلشان
عشق را با تو تجربه کردم ، امید به زندگی را در تو آموختم
محبت را در قلب تو یافتم ، ای شاپرک شب های تنهاییم با هر تپش قلبم می گویم دوستت دارم
چشمان همیشه عاشقم در انتظار توست
وقتی که میگویی دوستت دارم اول روی این جمله فکر کن شاید نوری را روشن کنی که خاموش کردن آن به خاموش شدن او ختم شود
سیم بندی دایره به 360 درجه «مضربی از 60» از کارهای بابلی ها میباشد . انواع ساعت ابتدائی بد نیست بدانیم که در گذشته بشر برای دانستن وقت و ایام، با توجه به تجربه و دانش زمانه، ساعت هائی را اختراع کرده و مورد استفاده قرار داده است، ایفنردار، برقی، باطری دار و کامپیوتری جای ساعتهای آبی، آفتابی و ماسه ای را گرفتند . مخصوصا" از زمان استفاده انسان از فنر جهت راه انداختن چرخ های دندانه دار، که به ساعت شمار و دقیقه و حتی ثانیه شمار متصل هس به دور خود کاملاً ثابت نیست و زمین هنگام چرخش به دور خود کمی تاب می خورد. ساعت های آفتابی دقیق همیشه جدول یا نموداری در کنار خود دارند که این اختلاف زمان را در ماه های مختلف سال تصحیح می کند. برخی دیگر از ساعت های آفتابی پیچیده نیز با خمیده کردن خط ساعت ها روی صفحه? خود یا با روش های دیگر مستقیماً ساعت درست را نشان می دهند. انواع جدیدتر ساعت: با پیشرفت علم و دانش بشری ساعت دیواری طرح دلسا ساعت دیواری طرح بلور ساعت دیواری طرح ارمغان ساعت دیواری طرح آیسان ساعت دیواری طرح کیان به تدریج ساعت های دقیق تر مکانیکی، وزنه ای، فنردار، برقی، باطری دار و کامپیوتری جای ساعت های آبی، آفتابی و ماسه ای را گرفتند. مخصوصا از زمان استفاده انسان از فنر جهت راه انداختن چرخ های دندانه دار، که به ساعت شمار و دقیقه و حتی ثانیه شمار متصل هستند، سنجش دقیق زمان برای همه به طور ساده امکان پذیر گردید. در اوایل قرن شانزدهم اولین ساعت مچی آهنی، که نسبتا زمخت بوده، توسط یک نفر آلمانی ساخته شد. بعدها در اواخر قرن هجدهم با استفاده از فنر و چرخ دنده های بسیارکوچک ساعت دیواری طرح آیسان امکان ساختن ساعت های مچی ظریف به وجود آمد، به طوری که اولین ساعت های مچی شبیه ساعت های امروزی، در کشور تند، سنجش دقیق زمان برای همه بطور ساده امکان پذیر گردید . در اوایل قرن شانزدهم اولین ساعت مچی آهنی، که نسبتا" زمخت بوده، توسط یکنفر آلمانی ساخته شد . بعدها اواخر قرن هجدهم با استفاده از فنر و چرخ دندانه های بسیار کوچک،امکان ساختن ساعتهای مچی ظریف بوجود آمد، بطوریکه اولین ساعتهای مچی شبیه ساعتهای امروزی، در کشور سوئیس «از سالهای 1790 به بعد» ساخته شد ساعت دیواری طرح دلسا ساعت دیواری طرح بلور ساعت دیواری طرح ارمغان ساعت دیواری طرح آیسان ساعت دیواری طرح کیان بین سالهای 1865 تا 1868 بزرگترین، حجیم ترین و جسیم ترین ساعت دیواری جهان، در کلیسای سن پیر در فرانسه ساعت دیواری طرح بلور نصب گردید ارتفاع ساعت 1/12 متر عرض آن 09/6 متر و ضخامتش 7/2 متر بوده که از 90000 قطعه تشکیل یافته . در مقابل بزرگترین ساعت، ظریف ترین ساعت دنیا فقط 98/0 میلی متر قطر دارد .شما هم مثل من بارها از کسی که در کنار پیادهرویی ایستاده، پرسیدهاید که «آقا ببخشید ساعت چنده!» ... و آن مرد که در آنجا منتظر کسی است، درحالی که به ساعت مچی خود نگاه میکند با لبخندی به شما میگوید: «خواهش میکنم ... یک ربع به چهار.» شما دوباره از او تشکر کرده و به راه خود ادامه میدهید و با خود میگویید هنوز 10 دقیقه دیگر وقت اضافه دارم، چون تا شرکت «X” 5 دقیقه راه است، وانگهی آقای «Y» هم چندان خوشقول و وقتشناس نیست. بنابراین شما با 10 دقیقه وقت اضافه 2 دیماه 1389 نیست و من بیهوده تصور میکنم که در چنین برشی از زمان ایستادهام.داودبن محمود قیصری در ادامه نظریات خود درباره زمان میگوید: «انسان در طول تاریخ هیچگاه نتوانسته است به تقسیمی از زمان دست یابد که با رویدادهای کیهانی و طبیعی سازگاری داشته باشد و از همین روست که هزاران گونه تقویم پدید آمده است که هیچکدام هم با تقویم طبیعی همخوانی و سازگاری کامل ندارد.» آنطور که در کتیبههای بابلی مشاهده شده، پس از کوچ قبیله کاسیان از ایران به «میاندرود» یا همان بینالنهرین، شیوه تقسیم زمان یا شبانهروز به 24 ساعت و هر ساعت به 60 دقیقه و هر دقیقه به 60 ثانیه و هر ثانیه به 60 ثالثه بوده است و بر این اساس دستکم از نیمه نخست هزاره دوم پیش از میلاد این روش برای تعیین «وقت»ردم: در بیشتر شهرهای بزرگ ساعت دیواری طرح کیان این ساعت ها در میدان اصلی نصب می شد تا مردم ساعت را بدانند. نمونه های بسیاری از اولقه جابه جا می شود. این ساعت ها تنها 4 روز در طول سال با ساعت های مکانیکی مطابقت دارند (16 آوریل، 14 ژوئن، 2 سپتامبر و 25 دسامبر). این پدیده به این خاطر است که راستای محور چرخش زمینکه مهمترین آنها عبارت می شده از: سـاعت آبی : در این نوع ساعت، از جریان یک نواخت آب استفاده میشده،ها به 5000 سال قبل برمی گردد و او ساخت این ابزار را به سومری ها و کلدانی ها نسبت می دهد، اقوامی که در منطقه? بین النهرین می زی داخل ظرف مدرج سوراخ دار را با آب پر میکردند ک آب قطره قطره از سوراخ کوچک می چکیده، و با توجه بمقدار آب خروجی، زمان تا حدودی معلوم میشده است . ساعت آفتابی : در ساعت خورشیدی، میله ای عمودی بر سطح افقستند. بر مبنای مدارک موجود نخستین کسی که به محاسبات نظری ساعت های آف این نظام اعداد است و یکی از این قابلیتها مربوط به عدد 360 است که هر چند در زمانسنجی کاربری چندانی ندارد، ولی در درجهبندی صفحه دایره، سنت دیرین علمی خود را حفظ کرده است و شاید بر این اساس است که این روزها وقتی ما میبینیم که کسی حرف خود را پس میگیرد و از مواضع خود عقبنشینی میکند میگوییم طرف 360 درجه نظرش تغییر کرده است. و شاید بر این اساس است که هر چه ساعت در 3-2 قرن اخیر ساخته شده است، عقربههایش حول محور 360 درجه حرکت کرده است و ساعتهایی که از این شیوه برخوردار نبودهاند توفیق کمتری در زمانشناسی توسط مردم داشتهاند، گرچه با ایجاد ساعتهای دیجیتالی در سال 1962 میلادی حرکت عقربهها روی مدار 360 درجه صفحه ساعتها بیمعنی و کمکم کمرنگ شد. البتهاین وسایل کشف شده ساعت دیواری طرح دلسا حکایت از آن داشتتابی توجه کرد و باعث رواج آن ها شد، آنکسیماندر اهل ملطیه در قرن 6 پیش از میلاد بود. در این دوران بود که ساعت های آفتابی در نقاط مختلف امپراطوری یونان گسترش یافت. خارج از تمدن یونان، در حدود 340 سال پیش از میلاد ستاره شناسی کلدانی به نام بروسوس نخستین ساعت آفتابی کروی را طراحی کرد. در باین ترتیب که در این نوع ساعت، بدنه شمع مدرج می شد و با سوختن شمع و کوتاه شدن آن زمان را محاسبه می کردند. ساعت آفتابی: توالی فصل ها و تأثیر آن بر زندگی انسان ها از زمان های دور، دانش تقویم را به نیازی اصلی برای انسان در تمدن های بزرگ تبدیل کرد. موضوع اصلی ساعت دیواری طرح ارمغان تقویم سنجش و اندازه گیری زمان بود و در این میان دانستن مدت روز و داشتن زمان آن بسیار مهم می نمود. حضور خورشید در آسمان و تکرار روز و شب اندیشه? ساخت نخستین ابزار برای سنجش زمان را در انسان ایجاد کرد و به این ترتیب ساعت های آفتابی به عنوان اولین ساعت ها ساخته شد و با درک بهتر انسان از کارایی کره? آسمانی پیشرفت بیشتری کرد. براساس نوشته های هرودوت قدمت این ساعتین ساعت های آفتابی تا امروز وجود دارد که با پیشرفت علم و دانش انسان در زمینه? ریاضیات، کامل تر و دقیق تر شده است و امروزه این ساعت ها به عنوان نمادی از تمدن هر سرزمین مورد توجه قرار می گیرند. دقت ساعت های آفتابی: ساعت دیواری بیشتر ساعت های آفتابی تزئینی برای عرض جغرافیایی 45 درجه طراحی می شوند. اگر بخواهیم چنین ساعت هایی را برای عرض های جغرافیایی دیگر به کار ببریم، باید صفحه? ساعت را کج کنیم تا محور ساعت (راستای میله? ساعت) موازی با محور چرخش زمین قرار بگیرد و راستایش (در نیم کره? شمالی) به سمت قطب شمال باشد. ساعت های آفتابی معمولی، زمان ظاهری خورشیدی را نشان می دهند. ساعت دیواری طرح کیان این زمان با زمانی که از ساعت می خوانیم کمی فرق دارد و در طول سال تا حدود 15 دقیسوئیس «از سال های 1790 به بعد» ساخته شد. بین سال های 1865 تا 1868 بزرگ ترین، حجیم ترین و جسیم ترین ساعت دیواری جهان، در کلیسای سن پیر در فرانسه نصب گردید. ارتفاع ساعت 1/12 متر عرض آن 09/6 متر و ضخامتش 7/2 متر بوده که از 90000 قطعه تشکیل شده است. در مقابل بزرگ ترین ساعت، ظریف ترین ساعت دنیا فقط 98/0 میلی متر قطر دارد. ساعت هایی با تکنولوژی های جدید: تکنولوژی امروزی، انسان را قادر ساخته ساعت های بسیار ظریف و دقیق مکانیکی، تمام الکترونیکی، کامپیوترحدود شش قرن قبل از میلاد، بابلی ها «در عصر امپراطوری دوم» چند مورد ابداعی از خود بجای گذاشته اند که امروزه نیز مورد استفاده کلیه کشورهاست . مرسوم داشتن هفت روز هفته و تعیین عدد پایه 60 برای ساعت، از یادگارهای بابلی ها بشمار میرود . بابلی ها عقیده داشتند چون عدد 60 به اعداد 1 ، 2 ، 3 ، 5 ، 6 ، 10 ، 15 ، 20 ، 30 قابل تقسیم است . لذا، این عدد را پایه در نظر گرفته و مبنای تقسیم بندی ساعت قرار دادند . همچنین تق گذاشته شده است. شیوهای که گویا از نظام شصتگانی شمارش اعداد برگرفته شده که در آن زمان رواج داشته و حتی تا امروز نیز باقی مانده است.از جمله فایدههای نظام شصتگانی شمارش اعداد، قابلیتهای بیشتر بخشپذیری در میان اجزای
دیر یا زود تجربه ی زندگی به ما می آموزد
که در درون بعضی از انسان ها
گاهی انسان دیگری ست که او را هرگز نمی شناسی
ن که پدرام تو بچگی شیر نمیخورد.و What Do You Remember? Report: Pedram your childhood that milk Nmykhvrd.v have a nanny. Sepehr: Daysh What was his name? A. Akhmy: I Chmydvnm I was only 7 healthy. But ... but ... I remember something Vjq Jq had a name. Ynaz: Come see. Report Aynaz few steps closer and looked at her in surprise. Aynaz: Yes, the name of the man standing Amitis .... !! Spring: What? Rtysm? Myts? Arash has Bvd.svrtsh laugh with her hand cover متاسفم اما پدرام تبش عود کرده و داره هضیون میگه. ایناز سریع خود ر کفشوی پلین ا به بالای سر پدرام رساند تا ان زمان همه بیدار شدند. own. Sepehr: Hvvvvvvvy, if the teacher finds out the name of religious Alkatbynh grinned account. Report: Excuse me. But it still was a wave of laughter in his voice. B. Hey Pedram she woke up. All Pdarm gathered harvest. Respectively, Bahar, B., A., heaven, magic, and Lily Aynaz. اما او از آن فرار کرد و همین باعث شد پاراتیس تمام عقده ی چندین ساله اش را بر سرش خالی کند.... شلاق هایی که توسط نوچه های پاراتیس خورده بود... از معامله ای که با پاراتیس کرد.... همه و همه را موبه مو گفت.... تا زمانی که اورا جلوی در خانه اش انداختند.... البته نه تنها این هارا بلکه این را هم گفت که او چند ماهی است که متوجه شده است که وقتی نوزادی بیش نبوده از مادر خود شیر نخورده که هیچ بلکه از یک نیمه جن شیر خورده و همین باعث شده او نیز خوصوصیاتی از جن هارا داشته باشد... کف شوی پلین و اما کسی که به او شیر داده ، کسی نبوده جز مادر هامون یا همان استاد بچه ها.... و در این صورت هامون میشود برادر پدرام........................................ ... پس از این که پدرام آرام گرفت وضع به وجود آمده ی میان اتاق به شدت افتضاح بودیه دایه داشته. سپهر: دایش اسمش چی بود؟ آرش اخمی کرد: من چمیدونم من اون زمان فقط 7 سالم بوده. اما ... اما یه چیزایی یادمه.. یه اسم عجق وجق داشت. آیناز: بیا جلو بینم. ارش چند قدم به ایناز نزدیک شد و با تعجب بهش نگاه کرد. ایناز: بــــلــــــه، آمیتیس.... اسم انسانی استاده!! بهار: چی؟ آرتیسم؟ آمیتس؟ آرش خنده اش گرفته بود.صورتش را با دستش پوشاند و سرش را پایین انداخت. سپهر: هوووووووی، استاد اگه بفهمه به اسمش خندیدی حسابت با کرام الکاتبینه. ارش: ببخشید. اما هنوز هم خنده بالشت طبی زانکو در صدایش موج میزد. بهراد: هی پدرام داره بیدار میشه. همه درو پدارم جمع شدند. به ترتیب ؛ بهار، بهراد، آرش،سپهر، سحر، ایناز و نیلوفر.No ... no ... do not do this to me .... Oh .... Aaaaaaay one made me ... No, no I do not. " Report a shout Pedram woke up, went and sat beside him. Large beads of sweat on his forehead could be seen as well. Forward and put his hand on his forehead. Pedram went out of the room got up with the fear of recurrence was beat again and if there are Hzyvn. Arsh was confused not knowing which room is yours heaven. Confusion turned away with بالشت طبی زانکو his own room but the other room was four. Guess everyone in the room is the same for all rooms in the back. That was half asleep and half awake Aynaz quickly jumped up from behind his scarf over نه... نه...این کارو بامن نکن آآآآآآآآی.... خدایا.... یکی کمکم کنه...نـــــه، نه این کارو با من نکن..» ارش با صدای فریاد پدرام از خواب پرید؛ جلو رفت و کنار او نشست. دانه های بزرگ عرق را رو ی پیشانی ان به خوبی میتوانست دید. دستش را جلو برد و روی پیشانی اش گذاشت. با ترس از جا بلند شد از اتاق بیرون رفت پدرام باز هم تبش عود کرده بود و در حال هضیون گویی بود. ارش گیج شده بود نمیدانست کدام اتاق مال سپهر است. با گیجی دور خودش چرخید به جز اتاق خودشان چهار اتاق دیگر نیز بالا بود. حدس زد هر کس در یک اتاق هست واسه ی همین در تمام اتاق ها را زد. ایناز که نیمه خواب و نیمه بیدار بود سریع از جا پرید و روسری اش را روی سرش انداخت و در را باز کرد. ایناز: چیه؟ چی شده؟ ارش که پشتش به آیناز بود برگشت و به او نگاه کرد. با دیدن چشمان قرمز آیناز شرمنده شد از کاری که کرده. بالشت طبی زانکو برگرفته شده از mamali.blog.ir ارش: واقعاhis head and threw open the door. Aynaz What? What? Ynaz report that back to the back and looked at him. Seeing red eyes Ynaz was ashamed of what she had done. Report: Pedram beat really sorry but she relapsed into Hzyvn. Pedram has led to its rapid Aynaz over that time everyone was awake. Dawn: What do you want me? I do not have much experience and .... Sepehr: Better Know a hospital. Lily: If the only villain .... Aynaz سحر: میخواین چی کار کنین؟ من تجربه ی زیادی ندارم و.... سپهر: بهتره ببریم بیمارستان. نیلوفر: اگه فقط تبه که.... ایناز عصبی از نظر های بیهوده و مختلف ان ها داد زد. ایناز: ببندین دهنتون و دیگه؛ ااااه... مشکلش فقط تبه الانم داره کابوس میبینه. نیلوفر: خوووب برو تو سرش و ببین چه کابوسی داره میبینه؟ ایناز که خوب میدانست او فقط لحظاتی را که با پاراتیس بوده است را دارد میبیند به نیلوفر گفت: ایناز: مشکل اون نیست.... مشکل اینه که... در همین لحظه پدرام شروع به هضیون گویی کرد... تند و پشت سر هم تمام اتفاقاتی که در ان شب کذایی برایش افتاده بود را گفت. از بوسیده شدنش توسط پاراتیس..... رابطه ای که پاراتیس به او تحمیل کرده بود، .... the problem is
امید یعنی آرزو کنیم چیزی اتفاق بیفتد
ایمان یعنی یقین داریم چیزی اتفاق خواهد افتاد
شجاعت یعنی اینکه باعث شویم چیزی اتفاق بیفتد
well. Sphere was sitting in a corner of the room was staring at an unknown point. Lily was sitting in the corner of the room and hugged his knees and put his head کف شوی پلین on it. Aynaz the bed was leaning A. Pedram was staring to read all memory of her. Arsh, Pedram was sitting next to her and was in her hands. She also said she called Arash the spring and returned to the room after contact. A. spring and B. After half an hour they came and they کفشوی پلین all relate to the topic. Bprad perplexed said: how ???? How could you? A. You ... you have to remember. Report: Unfortunately, I remember it! Sepehr: . سپهر گوشه ی اتاق نشسته بود به یک نقطه ی نامعلوم زل زده بود. نیلوفر گوشه ی دیگر اتاق نشسته بود و زانو هایش را در آغوش کشید و سرش را روی آن ها گذاشت. ایناز به تخت آرش تکیه داده بود به پدرام زل زده بود و در حال خواندن تمام حافضه ی او بود. ارش کنار پدرام نشسته بود و دست اورا میان دستانش گرفته بود. سحر هم به گفته ی آرش به بهار زنگ زد و بعد از تماسش به اتاق باز گشت. بعد از نیم ساعت کفشوی پلین بهار و بهراد هم رسیدند و آرش تمام موضوع را برایشان باز گو کرد. بپراد بهت زده گفت: چطور؟؟؟؟ چطور ممکنه؟ آرش تو... تو باید یادت باشه. ارش: متاسفانه هم یادمه! سپهر: چی رو یادته؟ ارش: ای ... At that moment, as if he Hzyvn Pedram start بالشت طبی زانکو fast and burst all the events that happened that night was eventful to say to him. lion given to him, is none other than our parents or teachers .... and then our kids will Pedram brother ....................... ................. ... Pedram slept arose after the enactment of the rooms extremely ing her head and looked dnervous and pointless in terms of their different shouted. Aynaz: Dhntvn and other close programs; Aaaah ... only problem was the villain hes had a nightmare. Lily: Khvvvb Go head and see how far it was a بالشت طبی زانکو nightmare? Aynaz who knew him well has been the only moments that Paratys to see Lily said. Aynaz: No problem
گاهی فقط نواقص ظاهری افراد دیده میشود
و آنچه نادیده می ماند کمال باطن است ؛
براستی جور دیگر باید دید
روزهای سختی رو میگذرونم…
وقتی که نیستی همه چیز تنگ میشود.
نفسم …
دنیایم …
دلم …
every step I Start mount I met. Pdarm: Wind partition ... partition ... and soil water partition right? It all began with the confirmation. Report: Why you? Aynaz: This property is in control of our ancestor, and every once in a century, one of us was born. Pedram was no way that he will understand that he was staring at them. Ynaz: Hey man drowned swimming Baladi get worst? Pedram Pshmansh closed to traffic. Pedram: Sorry. Sepehr: Dad does not mind all of this Tvryn ... Pedram: Well now what do I got? Ynaz: Haaaaa !! As we work with you. Sepehr: So the show and told us that water, wind, fire, and not Khakym yen ... We have four years that followed the partition of the fire back, this time we"re gonna help y سپهر: استاد ما میدونه آتش افراز کیه و.. ارش: پس چرا بهتون نمیگه؟ بالاخره سپهر به حرف امد: سپهر: خووووب پدرام خان... میشه اتفاقات دیشب و برای ما توضیح بدین بگین چی شد که مارودیدید؟ پدرام: من حالم از رقص به هم میخوره واسه ی همین دور از همه واستاده بودم.. داشتم با موبایلم بازی میکردم که صدای شکستن چیزی توجهم و جلب کرد و اون جا بود که شما رو دیدم.. چیزی که دیده بودم برام غیر قابل باور بود حالمم بد خراب شد و خواستم برم ابی بخورم که اون جا بود کار خانوم مهراد و دیدم.. حالم از چیزی که بود بدتر شد. خواستم برم جایی که تنها باشم و بتونم فکر کنم؛ بالا که نمیشد برم خواستم برم تو حیاط پشتی که.... واقعا مسخرس من هر سه ی شمارو تو فاصله ی کمتر از یه ربع با حالات عجیبی دیدم!! دلیل این جوری بودن شماها چیه؟ 17 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . عینک پلیس مدل 8555 ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , n.d.sari , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,05,15, ساعت : 14:18 Top | #34 Sanaz.MF Sanaz.MF هم اکنون آنلاین است. Pedram: how is it possible? every three Khnydnd mood. They had been with Lily instead report said. Lily: Khvvvvb go with it. Report perplexed and said: How? This report Pedram fear aside and talk to her between his hands toward heaven and shouted Yghh dilution: Pedram: How ????? Haaaaaaaaaa? The answer to this ... I tell you how to get the height of heaven Khan ... you"re distracted and did not eat a rage? Or how the jar without touching your right and left Srjash? Sepehr: A?! You see? The lotus, or you ... How he got his juice so that she will not let you take your dress to wear still left not a drop left? Lily grinned, then you"d be into that hard to do? It"s time to Ynaz Pedram said. Pedram: Heh ... how do you get it or you wind round and just did it, and you air Bdm you? Ynaz Qhqh began: Evil Dad and I thought I just saw the end from the beginning, you say you would look. This time the sky with wonder and asked: عینک پلیس مدل 8555 Sepehr: You know, it"s seen us? As usual carefree Aynaz shrugged: Ynaz: Yeah Myvmdym tempered today when we have the two characters together Myzdnn Hrfashvnm was very suspicious, I"m just curious. Lily: Oh, the pain was so careless Jvnt always good .... Anyway I is not gonna walk all the way home? There was the dark! Pedram: No Chi Chi"s go home .. firstly I did not answer and secondly Syvalam A. I am coming from the engine. Sepehr: Well ... the engine and the answer Niloo Syvalatvn .. come home. This time I was nervous Pedram and with the sound of the waves hitting Sbyanyt said. Pedram: No. It"s like you want us to follow you Bkshvnyn life. Sepehr: do not be afraid that we"ll soon have more to do .. or else you die. Pedram report and talk with you from heaven ... Girls went to the engine ou. Pedram"s satirical laughter: Pedram: ¥ You are a total of four years and scrolled me find someone? Lily is so well ridiculed in every word that came out of the mouth Pedram understand his self-righteous tone main scope: عینک پلیس مدل 8555 Lily: No sir .. I am originally from Kermanshah yen West Country. Ynaz, and I am Mashhadi yen East countries. Sepehr: I am Booshehri south yen. Niloo: As you see the East-West and North-South Center found .. just sad that we do not get our own center and searched but to no result. Pedram nodded: Where are you sure that"s just in the North-South-West and Central Shrq_ there? Sepehr: Master, we know who the partition of the fire and .. Report: So why do not you? کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 760 میانگین پست در روز 3.62 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,947 تشکر شده 3,746 در 550 پست حالت من Delvapas اندازه فونت Cool ایناز قهقه ای زد و گفت: آیناز: اخی بابات به قربونت بره.... دیشب کابوس ندیدی؟ سپهر: ایناز!! ایناز: باشه بابا نزن...خوب اول خودم شروع میکنم خیر سرم سابقم از این دوتا بیشتره.... خوب حدود هفت یا شش سال پیش بود که داشتم خونه تکونی ی عید میکردم..(از یاد اوری خاطرات لبخندی زد و ادامه داد) زمانی که داشتم فرشمون که پر از گرد و غبار بود و میتکوندم خاک رفت تو دماغم(قهق
گاهی حتی جرئت نمیکنم
پشت سرم را نگاه کنم که
ببینم جام خالیه یا نه؟!
پدرام: چطور ممکنه؟ از ترس نمیدانست باید چه کار کند.. به دور خود چرخید که ارش را همراه نیلوفر دید..دیگه تعجبش کامل شده بود آن از آیناز و سپهر آن هم با آن قیافه، حالا هم نیلوفر.... با ترس و بهت نگاهش میکرد که هر سه نفر به حالتش خنیدند. نیلوفر که با ارش به جای ان ها رسیده بودند گفت: عینک پلیس مدل 8555 نیلوفر: خووووب بریم سر اصل مطلب. ارش بهت زده گفت: چه جوری؟ با این حرف ارش پدرام ترس را کنار گذاشت و به سمت سپهر رقت یغه اش را میان دست هایش گرفت و فریاد زد: پدرام: چه جوری؟؟؟؟؟ هاااااااااا؟ دِ جواب بدین دیگه... شما بگو سپهر خان... تو چه جوری از این ارتفاع پرت شدی و یه خشم نخوردی؟ یا چه جوری اون کوزه رو بدون لمس درست کردی و سرجاش گذاشتی؟ سپهر: اِ ؟! تو دیدی؟ رو به نیلوفر: یا شما... شما چطوری اون آبمیوه رو از رو لباست برداشتی اونم طوری که نه دستت عینک پلیس مدل 8555 به لباس بخوره نه یه قطره باقی بمونه؟ نیلوفر پوزخندی زد: پس تو بود ی که در و محکم به هم زدی؟ این بار پدرام رو به آیناز گفت: پدرام: یا شما... هه شما چطوری اون گرد باد و درست کردی بعدم اون و تو هوا پخش کردی؟ آیناز قهقه ای زد: بابا ایول من فکر میکردم فقط آخرش و دیدی نگو از اولش داشتی نگاه میکردی. این بار سپهر با تعجب پرسید: سپهر: تو میدونستی این مارو دیده؟ ایناز طبق معمول بی خیال شانه ای بالا انداخت: آیناز: آره خو امروز وقتی داشتیم میومدیم این دونفر داشتن باهم حرف میزدنن حرفاشونم خیلی مشکوک بود واسه همین کنجکاو شدم. نیلوفر: ای درد به جونت که همیشه انقدر بی خیالی... عینک پلیس مدل 855 . خوب از همه ی اینا بگذریم بگذریم نمیخوایم بریم خونه؟ داره هوا تاریک میشه ها! پدرام: نه خیر چی چی بریم خونه.. اولا که من جواب سئوالام و نگرفتم دوما من آرش با موتور میایم. با گفتن جمله ی آخرش نیلوفر و آیناز و سپهر زدن زیر خنده.. وقتی خوب خنده هایشان وقتیم چشمام و باز کردم دیدم همه ی سنگ ها رو من معلق موندن.... بعد اون جا بود که منم با استاد آشنا شدم. پدارم: باد افراز... آب افراز...و خاک افراز درسته؟ همشون با سر تایید کردند. ارش: واسه چی شماها؟ ایناز: این خاصیت کنترل عناصر توی جد ما بوده و هر یه قرن یه بار یکی از ماها به دنیا میاد. پدرام نگاهی به ایناز و سپهر کرد... پوست سپهر مانند پوست مرده ای بود و چشمانی سرخ داشت.. آیناز هم لبانی به سرخی چشمان سپهر و چشمانی سبز رنگ که رگه هایش با رنگ خودش متفاوت بود.. چشم هایش بسیار زیبا و گیرا بود طوری که پدرام بدون این که بفهمد و بخواهد به آن ها زل زده بود.. آیناز: آهای آقا شنا بلدی غرق نشی؟ پدرام به خود آمد و پشمانش را بست. پدرام: ببخشید. سپهر: ایرادی نداره بابا همه اول این طورین... پدرام: خوب حالا با من چی کار دارین؟ آیناز: آهااااا!! و اما کار ما با شما. سپهر: همین طور که دیدین و گفتین ما آب و باد و خاکیم ینی آتش و نداریم... وما چهار ساله که داریم دنبال آتش افراز میگردیم این بار ما از شما کمک میخوایم. پدرام خنده ی تمسخر آمیزی کرد: پدرام: ینی شما چهار ساله دارن کل ایران و میگردین واسه پیدا کردن یه نفر؟ نیلوفر که تمسخر را به خوبی در میان تک تک کلماتی که از دهان پدرام خارج میشد را به خوبی درک میکرد با لحن حق به جانبی گف: نیلوفر: نخیر جناب.. من در اصل کرمانشاهی هستم ینی غرب کشور.. آیناز: و منم مشهدی هستم ینی شرق کشور. سپهر: منم بوشهری هستم ینی جنوب. نیلو: همون طور که دیدین شرق و غرب و جنوب پیدا شده.. فقط میمونه مرکز و شمال که ما خودمون مرکز و گشتیم اما به نتیجه ای نرسیدیم. پدرام سری تکان داد:از کجا مطمئنین که فقط توی شمال _ جنوب _ شرق_ غرب و مرکز هست؟ after the car went to heaven. * & * & * & * & * & * & * All were sitting on the sofa ... Sphere and Aynaz and Lily were looking for a better way to say strength and power. Value of the silliness that was expected. And tell her why she was looking Pedram. But Pedram .... He was also looking for an answer to his question, it was seen that he was indigestible. Finally, the word came sphere: Sepehr: Khvvvvb Pedram Khan ... That"s what happened last night and explained to us what the Marvdydyd Begin? Halmm was ill and wanted to go down to drink water so she was there and I saw lady MEHRAD .. I was worse than what it was. Because of the way you guys think? 17 Users Say Thank Sanaz.MF post. ATRA72, elish688, farshte, Fatima.N, kfdh, marzi, mahdis.nzh, ndsari, rahha, sara.HB, setareh06, TaraStar, zohrealavi, S·haaaaaaaa, Parnia daddy nightmare, 001, Gogol Yashgyn 1393,05,15, Time: 14:18 Top | # 34 Sanaz.MF Sanaz.MF is offline. Semi-professional user Sanaz.MF Avatar Date Persian date Farvardin 1393 Posts 760 Posts of the Day 3.62 Habitat I do not know myself Thank User 1,947 3,746 Times in 550 Posts My Mood Delvapas Font size Cool Aynaz Qhqh began and said: Ynaz: Akhi nightmare last night .... have you seen your dad go to Qrbvnt? Sepehr: Aynaz !! Aynaz: OK Dad, I do not ... well I"m not the former head of the two am .... Well, I got home about seven or six years ago that I move into the New Year .. (Khaterat reminded of smiled continue a) when I Frshmvn that was full of dust and dirt out of your nose Mytkvndm (Qhqh began) I had a cough for 4 days and I got to bed it was folded back against the wall. Pedram: What does the obvious. Aynaz: Qt Payynh you, what are we? Report: Yeni air you"re gonna say? The report said all but laughed Pedram was still confused. Aynaz: No, Dad, I Afrazm wind, wind ion partition that I have complete control over the weather and wind ... But the fire if I can find the flight Bgnm ... Khvvvvb Niloo partition is your turn! Lily: Khvvvb to know where my mom and dad Rabtm ruins ... ¥ sucks ... I remember my first year of college and I was eating right and learning from a book ... The first time I asked for my dad that I"d swear I mean there"s more to eat mince, mince .. but unfortunately I just do what the fuck I"ve got the Jays Ghalh .. Babamm you came home and found out what I wanted Tnbhm as usual when I get vandalized, this time to one other way (took a deep sigh) bathtub full of water and my head and brought it ... to the point that I could"ve spent my breath, but when I could not breathe ... and it was then that I realized I could breathe underwater (Qhqh began) Avvvvf Sir Nbvdyn Bbnyn dad was a thread about how Bycharm !! .. after she را کردند سپهر برای کسب اعتماد از دست رفته ی پدرام و ارش سوئیچ موتور را به متشان پرتاب کرد و گفت: سپهر: خیلی خوب... این از موتور و اما جواب سئوالاتون.. بیاین خونه ی نیلو. این بار دیگه پدرام عصبی شد و با صدایی که عصبیانیت در ان موج میزد گفت: پدرام: نخیر مث این که شما میخوای مارو تا آخر عمر دنبال خودت بکشونین. سپهر: نه نترس کاری که باهات داریم و باید زود انجام بدیم.. وگرنه آدم های بیشتری میمیرند. ارش و پدرام با بهت از حرف سپهر به سمت موتور رفتند... دختر ها هم دنبال سپهر به سمت ماشین رفتند. *&*&*&*&*&*&* همه روی مبل نشسته بودند... سپهر و ایناز و نیلوفر دنبال راه بهتری برای گفتن نیرو و قدرتشان بودند. عینک پلیس مدل 8555 ارش داشت به خریتی که کرده بود فکر میکرد. و با خود میگفت چرا باید او به دنبال پدرام می امد. و اما پدرام.... او نیز دنبال جواب سئوال هایش بود، چیز هایی که دیده بود برایش غیر قابل هضم بود. به یه شیوه ی دیگه( آه عمیقی کشید) وان پر آب کرد و کله ی من و توش برد.. تا جایی که تونستم نفسم و حبس کردم اما وقتی دیگه نتونستم نفس کشیدم.. و اون جا بود که فهمیدم میتونم زیر آب نفس بکشم ( قهقه ای زد) اووووف آقا نبودین ببنین بابا ی بیچارم چه جوری خیط شد!!.. بعد از اونم که با استاد و آیناز آشنا شدم... پدرام: استاد؟ ایناز: اره استاد... کسی که این چیزا رو به من یاد میده. سپهر: خووووب واما من... من به طور ناخواسته تو دانشگاه با آیناز و نیلو آشنا شدم و وقتیم فهمیدم اونا هم مث من نیمه جنن باهاشون صمیمی شدم.. یه بار برای اولین بار باهم رفتیم کوه نوردی، با هر قدم من کوه شروع به لرزش میکرد و وقتیم من می ایستادم دیگه لرزشی در کار نبود.. بیخیالش شدیم و یکم دیگه بالا رفتیم.. اما یه سنگ رفت زیر پای من و من افتادم.. اما افتادن من همانا و ریزش کوه همانا.. وقتی من یه جا متوقف شدم از ترس این که الان هرچی سنگه میریزه روم چشمام و بستم.. اما هر چی صبر کردم سنگی روم نیوفتاد met with the teacher and Ynaz ... Pedram, Professor? Aynaz: I saw teachers who have to teach these things. Sepehr: I ... I inadvertently closing Khvvvvb you Niloo University and I met with Ynaz Vqtym like I knew they would close half Jnn them .. I once went hiking together for the first time, withه ای زد) یه عطسه ای کردم که 4روز تو رختخواب بودم واسه ی کمر که به دیوار خورده بود. پدرام: به به چه واضح. ایناز: تو آی کیوت پایینه دِ ما چه؟ ارش: ینی میخوای بگی که تو هوا تولید میکنی؟ با این حرف ارش همه به جز پدرام که هنوز گیج بود خندیدند. ایناز: نه بابا، من یه باد افرازم؛ باد افراز ینی این که من کنترل کاملی روی هوا و باد دارم.. واما اگه آتش افراز پیدا بشه میتونم پروازم بگنم... خووووب نیلو نوبت توئه! عینک پلیس مدل 8555 نیلوفر: خوووب تا اون جایی که می دونید من رابطم با بابام خرابه... ینی افتضاحه...یادمه سال اول دانشگاه بودم و تازه داشتم غذا درست کردن و از روی کتاب یاد میگرفتم... بار اول خواستم برای بابام که حاضرم قسم بخورم قیمه رو از من بیش تر دوس داره؛ قیمه درست کنم.. اما متاسفانه زدم داغون که چه عرض کنم زدم جیز غاله کردم.. بابامم وقتی اومد خونه و فهمید چی کار کردم طبق معمول وقتی خرابکاری میکردم خواست تنبهم کنه البته این بار
هیس…!ساکت…!
یه کف مرتب به افتخارش…!
چه با احساس منو گذاشت و رفت…!