زیباتر از آنی هستی
که بگویم زیبایم پس باتمام وجودم
واز ته قلبم، برای مهربانی و
صداقتت می گویم ای
عزیزدوستت دارم
در میان دست هایت عشق پیدا میشود
زیر باران نگاهت، نسترن وا میشود
با عبور واژه ها از گوشه ی لب های تو
مهربانی خوب معنا میشود
د از اتمام حرفش دست هایش را به صورت ضبدر روی سینه از قرار داد چراغ قوه تاشو فلکسی و خود ره به عقب هل داد و خود را از پرتگاه به پایین پرت کرد. آیناز: ســــــــپــــــــهر. جیغی که کشید دست خودش نبود.. تمام تنش یخ کرده بود. حال نیلو هم بهتر از آیناز نبود... آیناز کفش های پاشنه بلندش را در آورد و با سرعت از کوه به سمت پایین دوید... نیلو هم دنبال آن دوید. وقتی همه از جمله ارش و پدرام هم به پایین کوه رسیدند هرچه گشتند جسد سپهر را پیدا نکردند.. همان طور که میگشتند آیناز جلو جلو میرفت اما ناگهان خاک زیر پایش مانند قبری در آمد و آیناز در آن فرو رفت. آیناز: نیلوووووو.. نیلو کمکم کن. نیلو:آآآآآآآایناااااااز. تا نیلو خواست به کمک ایناز برود خاکی روی آیناز ریخته شد و ایناز در ان قبر فرو رفت.. گریه ی نیلو شدت گرفته بود نمدانست باید چی کار کند که صدای ارش را شنید. چراغ قوه تاشو فلکسی برگرفته شده از mamali.blog.irارش: بهتره ما بریم تا بلایی سر ما نیومده. نیلو داد زد: نــــه! این انصاف نیس که جسدشون این جا بمونه!! پدرام: خانوم مهراد.. این جا خطر ناکه باید بریم. در همین هین صدایی از زیر زمین در امد. درست از همان قسمتی که ایناز در ان فرو رفته بوده صدایی می امد؛ صدایی مانند این که یک نفر در حال مشت زدن به خاک است... ترس در چشمان ارش و پدرام بیداد میگرد اما فقط اشک بود که در چشمان نیلو جا داشت. ارشک بهتر بریم... خانوم مهراد با ما بیاین به نفع خودتونه. بعد با پدرام به سمت ماشین رفتند اما میان راه که بودند جیغ بنفش نیلوفر باعث شد با ترس و وحشت به سمتش برگشتند.... در ان جا بود که نیلو را دیدند که خاک زیر پایش مانند گِل شده و نیلوفر تا نصفه در ان فرو رفته است. پدرام به سمتش دوید و دستان نیلوفر را برای کمک گرفت. و باز هم نیلوفر گرمای عجیبی را در خود احساس کرد... بعد از تلاش فراوان پدرام موفق نشد و در ان خاک گِلی فرو رفت؛ پدرام خودش را روی خاک انداخت و تازه ان جا بود که متوجه شد ان خاک از سنگ هم سفت تر است.. با ترس از جا پرید.. باور چیز هایی که میدی برای سخت بود. ارش: پاشو... پاشو پدرام... پاشو تا ما مث اینا سر به نیست نشدیم.. پدرام بلند شد و با ارش به سمت رفتند چراغ قوه تاشو فلکسی اما وقتی رسیدند تازه متوجه یک چیزی شدند.ارش لگد محکمی به سانتافه ی نیلوفر زد و با حرص گفت ندیدن...... و نبودن هرگز بهانهی از یاد بردن نیست رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده) اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید. رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ) موضوعش کاملا متفاوته. و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما. 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , Aliceice , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:28 Top | #32 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 760 میانگین پست در روز 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,958 چراغ قوه تاشو فلکسی تشکر شده 3,671 در 549 پست حالت من Delvapas اندازه فونت Wink ارش: اااه.. به خشکی شانس.. دِ چرا به عقلمون نرسید سوئیچ و ازشون بگیریم؟ پدرام که رو زمین نشسته بود و به ماشین تکیه داده بود گفت: پدرام: تنها یه راه داریم.... این که جسد فرهمند و پیدا کنیم و کلید موتور از تو جیپش بر داریم. ارش: خوبه... پاشو... پاشو بریم جسد و پیدا کنیم. پدرام بلند شد اما از این که با یک جسد روبه رو شود وحشت داشت.. با این که در این یه سالی که جنگیر شده بود تا سر حد مرگ ترسیده بود اما دیدن یه جسد، ان هم جسدی که از ان ارتفاع افتاده بود و معلوم نبود سالم مانده باشد یا نه بدتر از جن بود! هر چه گشتند جسدی پیدا نکردند... هوا ابری تر شده بود نم نم باران می آمد. هر چند از قبل هم هوا بسیار شرجی بود.. چراغ قوه تاشو فلکسی پدرام: بسه بابا پیدا نمیشه. ارش: میخوای چی کار کنیم ها؟؟؟ دِ بگو دیگه... وااای پدرام خوبه صد دفعه بهت گفتم اینا قابل اعتماد نیستن.... خودت چی؟ها؟ دیشب اونا چی بود واسه من تعریف کردی؟وای وای وای من خر بگو با تو اومدم. پدرام ناگهان فکری به ذهنش رسید. پدرام: ارش... میتونیم به بهراد زنگ بزنــ..نیم..میشه؟ ارش پوزخندی زد: نخیر انیشتین من امتحان کردم لامصبا مارو یه جایی آوردن که آنتنم نداره. پدرام رسما پنچر شد. هیچ راهی نداشتن. در واقع هیچ راهی برایشان نذاشته بودند... هوا کم کم داشت تاریک میشد و مه عجیبی در حال درست شدن بود. پدارم: ارش بیا شیشه ماشین و بشکنیم... مه داره غلیظ میشه.. ارش بدون حرف جلوتر از پدرام به راه افتاد پدرام هم چراغ قوه تاشو فلکسی بد از کمی مکث خواست راه برود که متوجه شد مه بسیار غلیظ شده طوری که دیگر ارش را نمیدید. پدرام: اااااااااارش؟؟؟؟ ناگهان دستی رو شانه اش قرار گرفت. ــ" نترس تو تنها نیستی" با شنیدن صدای مردی به شمت عقب برگشت، اما در آن واحد زبانش از ترس بند آمد... فردی که روبه رویش بود قیافه ی بسیار عجیبی داشت... پوست کچی و چشمانی سرخِ سرخ... خواست حرفی بزند که صدایی شنید.. ــ" هه کوشولو... زبونت از ترس بند اومد؟" به سمت صدا برگشت.... باز هم از چیزی که میدید بسیار تعجب کرد.. دختری با پوستی سفید چشمانی سبز رنگ.. پدرام در یه لحظه از زیبایی بیش از حد چشمان تعجب کرد تا عجیب بودن در ان.. پدرام به خود آمد و بی توجه به آن ها به اطراف نگاه کرد تا آرش را پیدا کند. ــ" نترش آرش خان تنها نیست" پدرام باز هم تعجب کرد. به سمت آن مرد رفت و زمزمه وار گفت: پدرام: سپهر؟؟!! سپهر فرهمند؟ مرد: آفرین به تو.. چراغ قوه تاشو فلکسی پدرام باز هم آمد حرفی بزند که باد خیلی تند و عجیبی آمد. دست
سلاممممممم این پستم و خودم خیلی دوست دارم. چراغ قوه تاشو فلکسی همه روی کوه ایستاده بودند و تنها کسی که لب پرتگاه ایستاده بود سپهر بود.. منظره ی دلگیری بود.. هوای ابری.. زمین های تر.. بادی که همه ازش آسی شده بودند به خاطر تند بودنش.. اما همه ی ایناها.... سپهر به سمت دوستانش برگشت و آه عمیقی کشید و بعد با صدای بغض داری گفت: سپهر:همیشه از خودم میپرسم هدف خدا از خلقت من چی بود؟ دوباره آه کشید..آهی لرزان و سوزناک طوری که نه تنها آرش و پدرام که از چیزی خبر نداشتند بلکه آیناز و نیلوفر هم تحت تاسیر قرار گرفته بودند. سپهر با همان لحن بغض دار که برای درست شدنش خیلی تلاش کرده بود ادامه داد: سپهر:از وقتی چشم باز کردم سیاهی پشت سیاهی.. تیرگی پشت تیرگی.. بدبختی و بیچارگی دو عضو ثابت زندگیم بودن. نفسش را با صدا بیرون داد.. چراغ قوه تاشو فلکسی بعد با بغض فریاد زد: سپهر: خـســـتــه شدم!!! خدایااااااا!! میشنوی؟ صدای منه خسته رو میشنوی؟ خدایا دارم میگم خسته شدم.. آخه دیگه چقدر؟ مگه من چقدر ظرفیت دارم؟ بلند بلند نفس میکشید.. پدرام و آرش واقعا تعجب کرده بودند؟ آخه چرا آنهایی که از هفت پشت قریبه بودند را آن جا آورده بودند و آن حرف های دردناک را تحویلشان میدهند؟ نیلوفر و آیناز هم بغض سختی گلویشان را میفشرد.. آن ها هم خسته شده بودند.. آن ها هم از این که چهار سال از زندگی و جوانیشان را برای پیدا کردن آن آتش افراز لعنتی گذاشته بودند خسته شده بودند. سپهر که رویش را از آن ها گرفته بود از دوباره به آن ها نگاه کرد..، این بار رو به پسر ها با لحنی که التماس در سراسر آن موج میزد گفت: سپهر: یه چیزی ازتون میخوام. آب دهانش را قورت داد و لرزان ادامه داد: سپهر: مرابق نیلو و آنی سحر باشین. پسر ها بهت زده نگاهش میکردند. دختر ها هم چشم هایشان مالامال از اشک بود... سپهر بعش را جلو چشمانش را گرفت تا گرد و غباری که با باد به سمتش می آمد در چشمانش نرود.... باد انقدر تند بود که پدرام در یه لحظه تعادلش را از دست داد و افتاد.. بعد چند دقیقه وقتی فهمید بادی یا طوفانی درکار نیس با تردید چشمانش را باز کرد...هیچ خبری از مه و طوفان نبود. بلند شد. اما بلند شدن همانا ووحشتی که در تمام بدنش ریشه کرد همانا.
سه چیز مهم در زندگی
همه انسان ها وجود دارد
مهربانی، مهربانی و بازهم مهربانی
گل را به عزیزان میدهند و محبت را به مهربانان
لایق تو باشد که هم عزیزی و هم مهربانی نازنین
من که دردم درد تنهایی نبود
شعرهایم را حواله نگاهت کردم
فقط قد یک سایه میخواستم
لبخندت برسر این ترانه ها مهربان باشد
نمی دانستم لبخندت هم بهایی دارد
نیلو: آمممم بچه ها من همین جا وایمیستم. بی خیال گفتم: باشه..سپهر بیا. صابون کوسه رفتیم تو سپهر رفت دنبال لباس و منم زوم شدم رو نیلو. " هییی خدایا دیگه چقدر باید دنبالش بگردیم؟ 4سال بس نبود؟؟؟؟ اگه این دفعه با کمک این پدارمِ پیدا نشه من بی خیال خون افزاریم میشم و میرم پی زنگی خودم" واااو؛ اصلا باورم نمیشه که اینا تو سر اون نیلوئه پر شور و ذوق باشه!! حالا که فکر میکنم میبینم بد بخت حق داره ما 4سال از زندگیمون و گذاشتیم و دنبال اون آتش افراز لعنتیم... با صدای سپهر از فکر در اومدم. سپهر: خوووب داره به چی فکر میکنه؟ ــ هــــــی... دیوانه ترسیدم.. سپهر: ببخشید خوب حالا بگو بینم نیلو به چی فکر میکنه؟ سپهر و نیلو نمیتونن ذهن های هم دیگه رو بخونن..اونم به خاطر حفاظت ذهنی که درست کردن برای خودشون..اما من به خاطر قدرت ویژم میتونم ذهن صابون کوسه هر کسی رو بخونم..البته یه ق. هر سه نفرمون به سمت صدا، که صدای محسن دوست فرزاد همونی که باهاش روح احظار کردیم برگشتیم و در کمال تعجب فرزاد و محسن و دیدم..اما اونا داشتن با هم حرف میزدن. فرزاد: کی با تو بود قراضه؟ 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , آنا تکـ , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:14 Top | #25 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز 3.63 محل سکونت صابون کوسه خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض محسن: منم با تو نبودم..من با نیلو و دوستاش بودم. بعد برگشت و به ما که با چشمای گرد شده نگاهشون میکردیم نگاه کرد.. انگار تازه فهمیده بودن ما فهمیدیم. فرزاد خودش و دس پاچه نشون داد و گفت: فرزاد: اِ اِ اِ !!!! سلام..مشتاق دیدار و شنیدار صدا!! سریع به سپهر نگاه کردم..خدارو شکر چشماش همون آبی بود.آخه سپهر وقتی عصبی میشه قرمزی پشماش بیشتر میشه طوری که لنز هیچ اثری درش نداره. سپهر خیلی ریلک جلو رفت.. فرزاد دستش و آورد جلو که دس بده بهش که سپهر خیلی سریع و ناگهانی گوشش و گرفت و دستش و 90 درجه خم کرد. صابون کوسه فرزاد داد زد: آآآآآآآایییی ...آی..آی...آی... سپهر جان ننت ول کن..آی..اوف..بابا کنـ..اوخخخخ..دیـش ولم کن آیییی. سپهر: سلامممم آقا فرزاد خوبی؟ منم خوبم!! ولت کنم؟ هه نه عزیزش من تازه گیرت آوردم کجا ولت کنم؟( بعد رو به من و نیلو گفت) نیلو تو لباس و حساب کن بیا...آنی تو هم با من بیا بریم تو ماشین...محسن خان شمارو جا انداختم شما هم با ما میای.. محسن که از اون موقع نیشش تا بنا گوش باز بود در آن واحد نیشش و خورد و با اخم به من و سپهر نگاه کرد. سریع پشت پسرا راه افتادم.. اوف فکر کنم بریم خونه یه دعوای توپ در راه داریم... هی روزگار... &*&*&*&*&*& قسمت هشتم (سپهر) ــ چـــرا؟؟؟؟!!! فرزاد که سرش ایین بود و داشت با انگشتاش بازی میکرد آروم گفت: فرزاد: چرا چی؟ ــ چـــــرررااا؟ صابون کوسه محسن: چرا چی؟ از کوره در رفتم و همون طور که ناخونای بلند شدم و تو دستم میفشردم تا دیده نشه داد زدم: ــ چرا اطلاعات غلط میدن دست مردم؟ چرا به ما نگفته بودین که ممکنه اون روح های لعنتی بتونن چیزی رو لمس کنن؟ چرا وقتی یه کار و بهتون واگذار میکنن درست انجام نمیدین؟؟ چـــرا از اون چیزی که تو سرتونه استفاده نمیکنین؟ هه البته فکر نکنم شماها چیزی به اسم مغذ تو کلتون باشه.آخه من به شما چی بگم؟ اگه شما به ما می گفتین نیلو چند روزی رو تو بیمارستان بستری نبود؟؟ اگه گفته بودین نیلو یه کلیه سو از دست نمیداد.. تازه شانسمون گرفته فقط به کلیش خورده اگه یه خورده جلوتر بود نیلو فلج میشد. با لیوان آبی که آنی جلوم گرفت بهش نگاه کردم..اومدم لیوان و بگیرم که سوزش خیلی زیاد صابون کوسه و عجیبی رو تو دستم به وجود اومد. به دستام نگاه کردم..ناخونو هام شبیه ناخون های گرگ بود و توی دستم فرو رفته بود و از خون پر شده بود...آیناز با دیدن این سحنه سریع رفت تو آشپز خونه منم سرم و به مبل تکیه دادم و چشمام و بستم. فرزاد: من واقعا متاسفا اصلا فکرشم نمیکردم این طور بشه.!! نیلو: متاسف بودن شما واسه من کلیه نمیشه..آه.. حالا از همه ی اینا بگذریم این روح ها رو چی کار کنیم که کنجکاو شدن بفهمن آتش افراز کیه؟ محسن: چی؟؟!؟!؟ آخه از کجا فهمیدین که اونام میخوان بفهمن؟ آیناز: چه دلیلی داره به نظر شماها؟ ما میخواستیم از اونا کمک بگیریم که بفهمیم آتش افراز کیه؟ اما اونا به ما نگفتن و خودشونم میخوان بفهمن!! وواسه همین ما تا زمانی که اتش افراز پیدا نشه از صابون کوسه دستشون آسایش نداریم. با شنیدن صدای انی چشمام و باز کردم و بهش که با چعبه کمک ها ی اولیه کنارم نشسته بود نگاه کردم.... بعد کلی اوف و آخه و آیی که تو دلم میگفتم بالاخره خانوم کارش و کرد و دستای مارو پا
مهربانی جزئی از حقیقت توست برای
مهربانیت جوابی جزدوست داشتن ندارم
که چشمام گرم شد صابون کوسه داشتم سمت از ذهن استاد و هامون و نمیتونم وگرنه الان آتش افراز پیدا شده بود. ــ هیچی.. لباس چی شد؟ اخمی کرد و با حرص گفت: احساس نمیکنی قرمز یه خورده تو چشم باشه؟ ابرو هام پرید بالا : نمی دونم. به نظرت پرو کنم یا نه؟ اخماشو باز کرد و با لحن مهربونی که سالی یه بار ازش دیده میشه گفت: سپهر: نه...بهتره بازم بگردیم بهتر از اینم میشه پیدا کرد. با سر حرفش و تایید کردم و با هم رفتیم بیرون. نیلو با تعجب گفت: نخریدی؟؟؟؟ تو که خیلی ازش خوشت اومده بود. شونه ای بالا انداختم و گفتم: ــ نه آخه رنگش خیلی از نزدیک تو ذوق بود. صابون کوسه نیلو دیگه هیچی نگفت... شنیدین میگن دروغ که دُم نداره.. بله دیگه دروغ ما هم دم نداشت که کسی بخواد بفهمه دروغ بوده. همون طور که داشتیم میرفتیم یه کت شلوار بسیااار شیک دخترانه بالاخره نظر نیلو رو جلب کرد.. وقتی رفتیم تو مغازه خانوم با کلی ناز بالاخره حاضر شد پروش کنه..وقتی نیلو رو تو اون کت شلوار سبز چمنی که با منجق های ریز مشکی که به طرز زیبایی روش کار شده بود دیدم یکی باید فک من و از رو آسفالت با کاردک میکند. ــ نچ نچ نچ .. نیلو سریع با قیافع ای در هم گفت: نیلو: بده؟ صابون کوسه ــ چقددددددددر خوشکل شدی گودزیلا. قیافش باز شد و اومد حرف بزنه که... ــ"فرزاد..انقدر اون قابار جا به جا نکن.(قهقه ای زد و ادامه داد) عر عر کن شاید فهمیدن رو ی کاناپه لم داده بودم TV نگاه میکردم چرت میزدم صدا های عجیبی تو ی خونم به وجود اومد. اونقدر خسته بودم که اهمیت ندادم و از دوباره چرتم و ادامه دادم. اما مگه این یارو آروم میگرفت؟ فکر کردم شاید از بچه ها باشن چون جدیدا کلید خونم کش رفته بودن. صابون کوسه بی خیالش شدم؛ بعد یه چند دقیقه با احساس چیز سردو تیزی روی گلوم چشمام و باز کردم با یه جفت چشم نقره ای روبه رو شدم ــ" سلام کوچولو" صداش به شدت آشنا بود اما هر چی فکر کردم یادم نیومد من این شخص کجا ملاقات کردم. ــ تو کی هستی؟ تو خونه ی من چی کار میکنی؟ ــ" من... &*&*&*&*&* 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . Aliceice , anitak روغن کوسه ماهی بندر عباس چه خواصی دارد ؟ ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , rahha , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , دلارام20 , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:12 Top | #24 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 761 میانگین پست در روز 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,955 تشکر شده 3,639 در 547 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض صابون کوسه قسمت هفتم ( آیناز) برای هزارمین بار جیغ نیلوفر امروز در اومد. نیلو : آآآآآآآآآآآآآآآآینااااااا اااز... کدوم گوری آخه؟ دِ ظهر شد دیگه. با حول شال رو سرم انداختم؛ منم داد زدم.: ــ اومددددددددددم. سریع کیف آبیم و برداشتم رفتم پایین... انقدر تند رفتم که نزدیک بود چند بار از پله ها بیوفتم.. البته اینا برای منی که تو زمین خوردن تو بدترین نوع ممکن رکرد شکوندم هیچه.دم در کفشای نیم چکمه ی پاشنه بندم و پوشیدم و به سمت ماشین نیلو که تو کوچه بود دویدم. وقتی تو ماشین نشستم صابون کوسه بدون توجه به غر غرای سپهر و نیلو که چرا دیر اومدم شالم و درست کردم. ــ دوستان...دوستان...چرا حنجره های خودتون و به زحمت میندازین؟ ****** وقتی رسیدیم اول کارای مهم و انجام دادیم و بعد رفتیم پاساژ؛ از همه زود تر سپهر که اصلا سخت انتخاب یه پیراهن آبی _ مشکی خیلی شیک که اندامی بود و اندامش و خوب نشون میداد به همراه یه شلوار کتون مشکی خرید... بعدشم رفتیم قسمت لباس های زنانه... یه تونیک قرمز خوشــــکل نظرم و جلب کرد. ــ وااااااااییی... این چقدر قشنگه..آقا مرگ سپهر بیاین بریم تو. سپهر: درد به جونت مرگ خودت.. ــ ایش..حالا هر چی.. مرگ هر خری...بیاین دیگه.. نسمان کرد.. ــ آیناز فکر کنم هر چی عقده تو دلت بود و سر دستای بیچاره ی من خالی کردی!! تک خنده ای کرد و شروع به جمع کردن وسایل کرد. آیناز: هووووم.. آورین به تو ای سپهر خان..من منتظر همچین موقعیتی بودم. قهقه ای زد و سریع رفت تو آشپز خونه اما تو راه از کوسنی که من به سمتش پرت کردم در امان نموند. &*&*&*&* آخرین صندلی رو هم گذاشتم کنار میز.. ــ اووووووووییییییییی ننه کمرم... آیناز دوبار محکم زد پشتم و گفت: آیناز: دمت قیژ داش...(نگاهی به حیاط کرد و گفت) چی شد این جا!! ــ هوووم خیلی خوب شده.. اه لعنت به این آتش افراز که ما به خاطرش این خرج باید بکنیم. آیناز به سمت خونه رفت و گفت: آیناز: سپی پاشو حاضر شو...تا یه ساعت دو ساعت دیگه مهمونا میان. صابون کوسه ــ سپی درد ایناز جان. برگشت سمتم و چشمکی زد و به سرعت رفت تو خونه.. نگاه کلی به حیاط باغ مانند خونه نیلو کردم...کلی میز گرد همراه صندلی هاش...چراغ های زردی که با هزاران زحمت از اون سمت به اون سمت وصل شده... یه قسمت کنار استخر تمیز شده که برای رقص بود...استخری که پر از برگ گل و شمع آهای کوچولو روش بود..گل هایی که رو هر میز بود..همه و همه ی اینا باعث زیبایی بیش از حد حیاط شده بود.. ــ هر کی نفهمه میگه این جا عروسیه؟
مراکه میشناسی کسی شبیه هیچ کس
کمی لابه لای نوشته هایم بگردی پیدایم میکنی
مهربان صبورکمی هم بهانه گیر اگر نوشته هایم
را بیابی منم همان حوالیم!
دیگر نمی نویسمت
هر کس به چشم هایم نگاه کند
تو را خواهد خواند
از این شانس خوشگل منم آبم و آب هم از لحاظ کنترل کردن سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro ظعیف ترین عنصرِ،و همیشه برای استفاده از قدرتم باید قمقمم همراهم باشه،چون آتش افزار خودش میتونه آتش ایجاد کنه،خاک افزارم که زمین همش از خاک تولید شده؛باد افزارم که دیگه چی بگم. دیدم داره هی به کارش ادامه میده من برای این که اعصابش و به هم بریزم؛شروع کردم به خوندن آهنگ های مجید خراتا!!! سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro تیغ و بردار دستام و خط خطی کن تلافیِ،عمری من زدم به قلب تو نگفتی کافیـ....اوخخخخخ! از همون جایی که نشسته بود بطری که توش تا نصفه آب داشته بود و به سمتم پرت کرد؛ منم چون پشتم بهش بود نفهمیدم. سپهر:حقته،بی شعور. ــ ببین بهت دوتا پیشنهاد میدم یکی رو انتخاب کن ،یا آدامست رو دور میندازی یا میشینم هی آلبوم های مجید خراتا رو برات با چهچه می خونم. سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro آیناز در حالی که هر،هر میخندید گفت:این که انتخاب نیست اجبار،ازدواج اجباری و طلاق اجباری شنیده بودیم، ولی پیشنهاد اجباری نه.!!!!!! سپهر:چرا انتخابِ،ولی انتخاب آقای هابسن؛و خوب نیلو خانوم که این طور،باشه ولی منم بهت یه حق انتخاب هابسنی بهت میدم زاخار.یا خوندن آوازهای مزخرفت وتموم میکنی یا... ــ یا چی؟؟؟ها؟ها؟بگو ببینم چی چی می خوای بـ.... سپهر:اگه یه دقییه اون صدای نکرت رو ببندی میفهمی چی می خوام بگم.(یعد از مکث کوتاهی)یا استاد و میندازم به جونت. سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro در آن واحد به معنای واقعی خفه شدم.با غیظ نگاهش کردم؛چون عزیز دوردونه ی استاد بود استادم به حرفش گوش میداد.چه درست باشه چه زر زده باشه.! ــ خیلی خبیثی. قابلت و نداره زاخار. بعدشم بهم چشمک زد.زیر لب گفتم:زاخار و مرگ.زاخار و درد بی درمون. سپهر:شنیدم چی گفتی،نیلوفر. ــ جــــهنم،خوب که چی مثلا خواستی پز گوشات و بدی؟ سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro از حالتی که بهم دست داده بود سپهر و آینازمنفجر شدن از خنده. با حرص گفتم: ــ میشه بگین دقیقا به چی میخندین؟ آیناز: به تو.وای نیلو خیلی با حال حرص میخوری. ــ خفه شو.آیناز. رفتم جلوش و با لگد زدم رو ساق پاش ولی ککشم نگذید.همینه دیگه. وقتی از بدو تولد دفاع
دوستی راکه چشم انتخاب کند ممکن است محبوب دل نشود
ولی آنراکه دل انتخاب کند بیگمان نورچشم خواهد شد
شخصی کار کنی همین میشه. باخره لباسام و با صدای آزار دهنده ی آدامس سپهرو خنده های آیناز پوشیدم؛رفتم سمت در و به اون دو تا گفتم: ــ پاشین دیگه نفله ها. اونا هم پاشدن رفتیم بیرون.تا درو باز کردم با پت و مت (امیریا) و یه آقای دیگه رو به رو شدم.مرده یه جوری بود. قیافش آشنا می زد. اِه! این که هامونه!اینجا چه گهی می خوره ؟ نیلو مودب باش!نـــــــه ...این هامون نیست ! پس چرا شبیهشِ؟به قیافش می خورد آدم بد اخلاقی یا یه جورایی تخس باشه. ولی لامصب سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro بد هیکلش رو فرم بود.از هامونم خفن تر!.ننت به قربونت بره ،نمیشد از هیکلش چشم برداشت... نیلوخفه شو.اَاَاَه،مگه دروغ میگم.اَه، اَه، اَه، دختره ی پسرندیده !،محکم باش هر کی ندونه فکر میکنه از پشت کوه اومدی.مگه نیومدم؟!!!وااااای خدا شفام بده توی این هاگیر و واگیر من با وجدانم سر جنگ وا دادم.با سقلمه ای که آیناز اُلاغ بهم زد،(که دستش درد نکنه !!!) به خودم اومدم و با گیجی نگاهش کردم که به پدرام اشاره کرد منم به جلوم که اون ایستاده بود نگاه کردم.اوه،اوه، فکرکنم سئوال کرده برای این که خیط نشم ذهنش و خوندم. «سلام خانوممهراد! به سلامتی مرخص شدین؟» هوس کردم چارتا دری وری بارش کنم ولی دیدم هامون شماره دو داشت نگام می کرد. سلام،بله دیگه، ببخشید توی این چند روز به زحمت افتادین. بد بخت کپ کرد.از دوباره زهنش و خوندم"اااااااااا،نه بابا بلد بوده درست حرف بزنه و رو نمی کردِ"خندم گرفته بود خفن،فکر کرده من در حضور پیت عزیز (چون با دیدنش یاد براد پیت میوفتم بهش میگم پیت؛ سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro تازه به پت،مت هم میاد) بازم گندِ دماغی میحرفم. البته حقم داشت با این اخلاق گندِ دماغیم. پت:خواهش میکنم زحمتی نبود،راستی ماشین و براتون آوردم و اگه میخواین من میرسونمتون. بعد از این حرفش دستشو آورد جلو وسوئیچ ماشینم و به سمتم گرفت منم ازش گرفتم و گفتم: ــ نه ممنون دوستان هستن میرسونم. لطف کردین ماشین وآوردین. پت:خواهش میکنم. توهمین حین مت زیر گوشش زمزمه مانند گفت:برای همین گفتم ماشین منو بیاریم وگرن الان باید با تاکسی میگرفتیم پدرام خان. پدرام بهش یه چشم غره ی تـــوپ رفت که اونم خفه خون گرفت.البته باید بگم که خیلی آروم گفت ولی من مطمئنم هر سه تامون فهمیدیم. پت:خوب با اجازه(بعد روبه اونا بازم آروم گفت):آرش،بهراد بریم. بــــــــــــه بـــــــــــــه،چه اسمی هم داره....آرش.... با شنگول و منگول(سپهر و آیناز.آخی بد بختا من روزی صدتا اسم به اینا میدم)سوار شدیم. .چون دلم برای رانندگی تنگ شده بود تا نشستیم رو به سپهر که سوئیچو ازم قاپیده بود گفتم: ــ من خودم میرونم.رد کن بیاد سوئیچ وسپهر. سپهر در حالی که می خواست سوئیچ و توی جاش بکنه گفت: سپهر:زر اضافی موقوف. ــ خودت زر میزنی نه من.ســپــهر خودم میخوام برونم. سپهر:خوب مرض داری میری اون سمت میشینی بعد میگی(اَدم و درآورد و ادامه داد) من میخوام برونم،من میخوام برونم.. سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro حالا هم نمیخواد گریه کنی بیا(درحالی که بازم اَدام و در میاورد)برون. بعدش پیاده شد دستم بهش نرسید.منم ازتوخود ماشین جام وعوض کردم وسمت راننده نشستم.سپهر هم سمت دیگه نشست منم راه افتادم و با سرعت زیادی روندم. ــ اورانگوتان،ادای عمت رو درار نه من و. ــ تا تو باشی براچی عمم زاخار؟؟؟تازه تو خنده دارتری البته نه به خنده داری آیناز. آیناز هیچی نگفت،خیلی عجیب بود آیناز جواب سپهر رو نداد.سپهر به عقب برگشت منم از تو آیینه به آیناز نگاه کردم که دیدم به جلو زل زده. سپهر: آیــناز...آیــــــناااااز... آآآآآیـــــنـــــازززز. کدوم گوری سیر میکنی؟ این دفعه آینازبه خودش اومد و بدون توجه به سپهر روبه من گفت: آینا: نیلو مشکوک میزنی چرا دنبال ماشین امیری میری؟هان؟هـــان؟هــــــان ؟ به جلوم با دقت نگاه کردم راست میگفت.واااا،من دنبال اینام؟نـــه اصلا. از توی آیینه نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:همینه دیگه.وقتی همش با قدرت طی الارض تون یهو تو خونه ی من سبز میشین آدرس دقیقشو نمی دونین. من دارم میرم خونه ی خودم. سپهر هم که همیشه دنبال یه سوژه واسه اذیت کردنِ سریع و پشت سر هم گفت: خاااااک بر سرم نیلو از دس رفتی....چرا؟....آخه نیلو این چی داره که دنبالش راه افتادی؟....قیافه نداره....پول؛ که تو خیلی از این سرتری....موقعیت، اون به گرد پات نمیرسه با این بابایی که تو داری...خاک تو سرم...خاک تو سرت....خاک تو سرش. دیگه داشتم عصبی میشم....بابا تغصیر من چیه من که دارم راه خونه ی خودم و میرم.....از بس هم زیاد خونه ی خودم نمیرم همسایه هام و نمیشناسم که بخوام تشخیص بدم کدوم یکیشون همسایه ی منه. ــ ااااااااه!! ببند اون دهنتو سپهر... آخه این انگل جامعه چی داره؟ها؟ و تو هم خوب من و میشناسی پس دیگه به این چرندیاتت ادامه نده. در آن واحد سپهر خفه شد و دیگه هم صدای خنده های آیناز نیومد سیر خرد کن دستی گارلیک پرو Garlic Pro
آینده را قاب میکنم
بر دیوار زمان می کوبم
چشم بر هم می زنم
عجب قاب کهنه ای
مینویسم عشق بخوان قلب عزیز
مینویسم عشق بخوان نفس عزیز
مینویسم عشق بخوان روح عزیز
مینویسم تو بخوان من عزیز
مینویسم ما بخوان عشق نازنین!
اگر کمی سلیقه بخرج دهید می توانید به وسیله دستگاه تخم مرغ پز سوسیسی انواع ساندویج را با تخم مرغ یا حتی مواد دیگر در عرض چند دقیقه تهیه نمایید بدون دخالت دست و با زدن یک دکمه پس از چند دقیقه ساندویچی سالم دارید که می توانید نوش جان نمایید با خرید دستگاه تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر امکان آماده کردن تخم مرغ یا مواد غذایی دیگر مانند سوسیس و گوشت را به صورت اشتها آور ترین شکل ممکن بدون نیاز به فر یا اجاق گاز به وجود آورید قبل ریختن مواد در داخل دستگاه تخم مرغ پز حتما دیواره های آنرا با روغن چرب نمایید بعد از ریختن یک یا دو عدد تخم مرغ در داخل دستگاه منتظر بمانید تا چراغ هشدار دستگاه که سبز رنگ است روشن شود حالا می توانید غذای خود را میل نمایید توجه داشته باشید که با تخم مرغ پز سوسیسی egg master میتوانید غذاهای فراوانی از جمله انواع ساندویچ ها ، کوکو های لوله ای و … درست کنید . همان گونه که در تصاویر می بینید این دستگاه فقط محدود به درست کردن تخم مرغ نیست و تمام غذاهای موجود در تصاویر توسط این دستگاه کاربردی تهیه گردیده است هم اکنون می توانید تخم مرغ پز سوسیسی اگ مستر را به صورت پستی از فروشگاه اینترنتی نمکستان تهیه نمایید در صورتی که با کلیک روی دکمه زیر به سبد خرید منتقل نشدید موجودی محصول به پایان رسیده است قیمت کالا : 65.000 تومان
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا شارژ ایرانسل خواست خیلی
یه کارت شارژ ایرانسل خریدم دادم به بابام میگم بابا واسم بخونش!
بابام : سیزده ترلیاردو هفصد و بیست ــ دویستا شنا برای سپهر آب خوردنِ. آیناز با سر حرفم و تایید کرد و گفت: آیناز:اوهوم؛یادش بخیر اوایل که باهاش آشنا شده بودیم چه ریغویی بود اما به لطف تمرنای استاد این هیکل توپ الانشو داره. Sphrba abandonner ledit lieu et vous dites qu"il est? Dit alors Khndydv Sepehr: [Refrain:]! De la tête trop loin si vous savez ce que leur tyrannie! Jon, vous n"êtes pas Sacharias droite mon dos! Tante -Jvn le cancre! .ynaz Vous pouvez l"effacer? Je ne veux pas de promesse Juin sol. Ynaz shampooing pour déplacer Dad.bd clairement confirmé par une brise rapide a jeté toute la poussière Harrow. Je souffre du ciel: -Yad Prends tout ton gorge Myryzy Adam Harrow sol. Sphère: la bonne sorcière venue congrégation. Ynaz ton sérieux nous a dit contrôleurs Nystym.ma Assistant Nasrym. ساعت دیواری طرح هیراد Sepehr: Je suis la voix que vous n"êtes pas survivre le secret de comment l"orateur?!: که بهش مربوط میشد. خواستم بیام بیرون که یه صدای ضعیفی توجه مو جلب کرد.کمی با دقت گوش کردم .به نظر می رسید که چندین نفر دارن باهم حرف می زنن ولی انقد یواش بود که شبیه پچ پچ بود. احساس کردم هوای اتاق داره سنگین میشه.موندن رو جایز ندونستم.همین که خواستم برم بیرون دقیقا جلوی پام یه چیزی شروع به بالا اومدن کرد. -زهر عنکبوت!رو آب بخندین! ساعت دیواری طرح هیراد سپهر بین خنده هاش گفت:به این فرفره بگو برات فوتش کنه. با خنده به آیناز که کنارم نشسته بود نگاه کردم،اونم بدون هیچ حرفی سرش و از پنجره داغون ماشینم بیرون برد و نفس عمیقی کشید ، بعد طولانی ومحکم نفسشو داد بیرون که یه راه طویل و بزرگ ایجاد شد. ماشین و روشن کردم از اون کوهستان جهنمی فرار کردیم و به سمت قائمشهر به راه افتادیم. ساعت دیواری طرح هیراد تا قائمشهر تقریبا راه زیادی نبود. وقتی رسیدیم باید برم دفتر یه خورده کار نیمه تموم دارم.بعدم باید برم خونه چند هفته ای میشه نرفتم هه فکر کنم با خاک یک سان شده آخه دفعه ی آخری که تو خونه بودم کار فوری پیش اومد و نشد همه پنجره هارو ببندم. باسئوال آیناز رشته ی افکارم پاره شد: ! Se il vous plaît Shut Up Ynaz: Sepehr: ADBT Sacharias vous aimez. Shade temps -Svar Ndarym.alan nouveau Vklh Sean trouve. Sepehr opposé: Pourquoi ne pas utiliser la puissance de l"Alarzmvn? -Chvn Je ne le fais pas! Ynaz: trop égoïste! Sepehr: L"objectif immédiat je suis d"accord avec vous. Sacharias -Qabltvn et pas dans vos propres mots! من به شخصه رو نردبون هم که می ایستم سر گیجه میگیرم! سپهر:خوب نیلوفر،آیناز شب بیاین خونه ی من تا دور هم باشیم!هوم؟چطوره؟ یکم فکر کردم، فعلاً حوصله ی خونم و نداشتم. بد نبود.با ارتفاعش میشد کنار اومد .فوقش نزدیک پنجره نمی رفتم دیگه .جالب اینجا بود که سپهر خودش شبا تو بالکن میخوابید! بد تر از اون آیناز که میرفت رو سقف میخوابید!کلا دوستای من یکم عجیب غریبن.یکم که چه عرض کنم ... ــ باشه پس من ساعتای 4میام خونت . آیناز:اُکی،منم میرم خونه دوش میگیرم و یکم استراحت کنم بعد میام. ساعت دیواری طرح هیراد سپهر:اکی و مرگ ،پس فعلا زاخارا. ــ خدافظ می بینمت. ساناز:بای بای هانی. سپهرچپ چپ و نگاهش کرد و رفت تو آینازم یه "چیش" گفت. راه افتادم.تو راه دیدم آیناز به اطراف نگاه میکنه منم به اطراف نگاه کردم چیزه مشکوک یا خاصی ندیدم برای همین پرسیدم: ــ آنی چیزی شده؟ چرا به دوروبرت نگاه میکنی؟ آیناز سرش و به سمت من چرخوند و به من نگاه کرد و گفت: آیناز: نیلو فکر کنم ماشینت بد جوری داغون شده! اکثر ماشینای اطراف دارن بهمون نگا ه می کنن. این دفعه با دقت به نگاه کردم دیدم آیناز راست می گه. ــ جهنم بزار اینقدر نگاه کنن تا چشمشون دراد. آیناز:گوشیتو بده آهنگ گوش کنم .گوشی خودم خونه ست. -گوشی منم خونه ست! اس ام اس جدید اول پوفی کرد ولی بعد چند لحظه زد زیر خنده. -به چی میخندی؟ با خنده گفت: آیناز:بیچاره استاد این حرکت و چند با به سپهر یاد داد بازم آقا یاد نگرفت. -کدوم حرکت؟ آیناز :همین جابه جا کردن اشیاء زیر خاک!یادمه یه بارسر همین گارد مجبور شد دویست تا شنا بره. Sepehr: Nous maintenant Albrzym Savez-vous la façon dont Six semaines test? سپهر:در کمال ناباوری آنی باهات موافقم. -قابلتون و نداره به قول خودت زاخار! سپهر: ما الان البرزیم!میدونی تا قائمشهر چقد راهه؟ ساعت دیواری طرح هیراد -من رانندم.تو غر میزنی؟در ضمن کجا تا قائمشهر راه زیاده؟ برای انسان ها همون قدر باش پوفی کرد وعقب نشست، آینازم کنار من جلو نشست.منم سوار شدم ولی استارت رو که زدم متوجه یه چیزی شدم که باعث شد به عقل خودم ودوستام بد وبیراه بگم.با حرص گفتم: -خب !من الان چجوری باید تو این مه رانندگی کنم؟! بعد چند ثانیه سکوت یهو آیناز وسپهر زدن زیر خنده.منم خندم گرفته بود با این وجود گفتم: آیناز:میخوام صد سال سیاه لیاقت نداشته باشم. میدونستم کل کل اینا تا فردا صبح هم طول میکشه واسه همین با صدای نسبتا بلندی گفتم: ــ بسه دیگه. سپهر تو دفتر کار نداری؟من میخوام برم دفتر اگه میای بیا. سپهر:نه،من تمام کارهام و انجام دادم بنابراین میرم خونم تا یکم استراحت کنم . دیگه چیزی نگفتم خدارو شکر آیناز و سپهر هم حرفی نزدن.بعد از یه ساعت رسیدم دم اپارتمانی که سحر و سپهر توش خونه داره.طبقه نهمِ.نمیدونم چطور سر میکنن؟ منم خندیدم و در جوابش چیزی نگفتم: Ranndm.tv -Mn"re plaindre? En plus de Ghaemshahr où l"excès? Pvfy il se rassit, Ynazm mon côté quand je roule mais Entrées Nshst.mnm que je سپهربا بیخیالی گفت:آهان .اون و میگی؟بعد خندیدو گفت سپهر:همینم از سرتون زیاده!اگه بدونی چه زوری میخواد! جون تو دیگه کمرم راست نمیشه زاخار! -جون عمه ت بیشعور!.آیناز تو میتونی تمیزش کنی؟دیگه نمیخوام خاک نوش جون کنم. آیناز سرشو به نشونه تایید تکون داد.بعد با یه نسیم سریع همه گردوغبار هارو ریخت کنار. روبه سپهر گفتم: ساعت دیواری طرح هیراد -یاد بگیر!تو همه خاک هارو میریزی تو حلق آدم. سپهر:خوبی به جادوگر جماعت نیومده. آیناز با لحن جدی گفت:ما جادوگر نیستیم.ما کنترل کنندگان عناصریم. سپهر :موندم تو با این صدات چطور گوینده راز بقاء نشدی؟!: !Please Up Shut آیناز: سپهر:ادبت تو عشق است زاخار. -سوار شید وقت نداریم.الان دوباره سر وکله شون پیدا میشه. سپهر اعتراض کرد:چرا نباید از قدرت طی الارضمون استفاده کنیم ؟ -چون من ندارم! آیناز:خیلی خودخواهی! l"ai remarqué quelque chose qui fait sens pour moi mauvais Vdvstam Vbyrah cupidité Bgm.ba dit: -Khb! Je dois vous maintenant comment je conduis la brume? آخه هر دفعه که میبینش چشماش یه رنگه فکر کنم یه ست24رنگِ لنز داره. یه خورده به اون یکی امیری شباهت داره. رسیدم دفتر .ماشینو پارک کردم وپیاده شدم برگشتم سمتش تا با ریموت قفلش کنم که چشمم افتاد به بعضی جاهاش که توی مه نتونسته بودم ببینم.ای خدا بگم چیکارت کنه سپهر!علاوه بر اون چیزایی که تو کوهستان دیده بودم، شونصد تا خش افتاده بود روش،یکی از آینه بغل هاش کنده شده بود و اون یکی هم همش ریخته بود .خلاصه قوطی بیشتر بهش میومد تا ماشین ! کلید های دفترو از جیبم درآوردم و درو باز کردم.رفتم توی راهرو ی طبقه بالا.وارد اتاق کارمون که به خواسته من برای سه نفر جا داشت شدم.خندم گرفت.میز سپهر شلوغ پلوغ و بی نظم بود. برعکس آیناز .نمیدونم با این همه اختلاف نظر و سلیقه چطور با هم کنار میان ؟ البته کنارم نمیاد 24ساعته دعوا دارن.ولی من که میدونم دعوا هاشون فقط ظاهریه. میز خودمم که ماشا الله شتر با بارش توش گم میشه.بعد نیم ساعت گشتن وحرص خوردن بالاخره مدارک مورد نیازمو پیدا کردم وگذاشتم لا به لای پرونده ای آیناز:میای خونه ی من یا میری خونه سپهر؟ ساعت دیواری طرح هیراد ــ دفتر کار دارم،از اون جا هم میرم خونه ی خودم. چند هفته ای میشه خونم نرفتم. آیناز: اکی،سپهر تو دفتر کار نداری؟ هیچ صدایی از سپهر در نیومد.آیناز به عقب نگاه کرد و یکم بلندتر گفت: آیناز:سپـــهر؟ بازم صدایی از سپهر درنیومد. ــ به نظرت خوابه؟این جور که این سابقه داره باید داد بزنی. سپهر خواب خیلی سنگینی داشت طوری که اگه یه بمب هم کنار گوشش بترکونن به زور بیدار میشه.هه بد بخت سحر که باید هر روز این و بیدار کنه. آیناز نفسشو با حرص بیرون داد و این دفعه داد زد: ســـپـــــهــــــرررر؟ سپهر چشماشو باز کرد ووقتی قیافه ی سرخ شده ی آیناز و دید نیشش شل شد و باز اون دوتا چال خوشگل رو لپش به وجود اومد. سپهر:چیزی شده؟بامن کار داشتی؟ آیناز:یعنی خوابت انقدر سنگینه. سپهر:آره بد مصب باید بهش بگم یه خورده رژیم بگیره بد بخت سحرم صبحایی که میخواد من و بیدار کنه باید یه شیپور دستش بگــــ...... یهو من و آیناز باهم گفتیم:بــســـه سپهر:ااااه؟چطونه عربده میکشین؟ خیر سرم دارم حرف میزنم؟ آیناز:بله میدونیم و اینم میدونیم که اگه ولت کنیم تا فردا صبح واسمون حرف میزنی. سپهر:لیاقت نداری من باهاتون حرف بزنم. Après quelques secondes de silence a été soudainement Ynaz Vsphr Cependant, je ris à Khndh.mnm suivant: -Z · Araignées h! Est stupide eau! Sphère entre son rire dit de vous dire ce concert après sa mort. ــ برو پایین تا بیش تر زدحال نخوردی. آیناز: ایـــش؛بای بای شب میبینمت. ــ به قول سپی درد و بای بای. اونم مث خودم گفت آیناز:به قول سپهر؛سپی حناق نیلو جان. ــ دِ برو دیگه منم رفتم خدافظ. اونم مث آدم خداحافظی کرد و رفت مانتو پاییزه پانیذ .از خونه ی آیناز تا خونه ی سپهر10 دقیقه راه بود ولی به خاطر ترافیک یه بیست دقیقه ای طول کشید تا رسیدیم. پشت چراغ قرمز از توی آیینه به خودم نگاه کردم،یه دختر24ساله باچشمای نقره ای،که همیشه لنز مشکی میزاره که بازم به خاطر چشمای خودش رگه های خاکستری پیدا میکنه..موهام تا شونمِ ومشکی ِ ولی لاش تیکه تیکه نقره ای رنگ کردم. سکوت همیشه به معنی رضایت نیست یه اب افزار نیمه حرفه ای هستم.وضع روایط اجتماعیم افتضاحه. باتنها کسایی که رابطه دارم همین آیناز، سپهر و خواهرش سحر و بعضاً شاگردای آب افزاری،که در نبود استاد بهشون درس میدم ،هستن. با بوق ماشینای پشت سری به خودم اومدم و راه افتادم.پدر من که نیکداد مهراد باشه یه دفتر بزرگ وکالت داره ولی به گفته ی خودش چون من جوونم و تجربه ندارم و خامم و از این حرفا... ریاست و داده به آقای کاظمی،ولی من که میدونم به خاطر بی اعتمادی به من ریاست و به من ندادِ. دفترمون دو طبقه ست،که طبقه ی دوم من و آنی و سپهر و یه آقای دیگه هستیم؛طبقه ی هم اولم چهارتا وکیلن که دو تاش به پت ومت گفتن زکی!یه ریقو که فکر کنم فامیلیش امیریِ،هیشه ی خدا هم موها نامرتبِ. یکی دیگه هم در کمال تعجب فامیلیش امیریِ. از اون جایی که فضول نیستم نمیدونم با هم نسبتی دارن یا نه؟چهره وتیپش به قول آنی بدکی نــــی(!!!)فقط یه کم سوسوله. Ynaz qui était assis à côté de moi en riant que je regardais, je l"aimais sans un mot et briser la vitre de ma voiture et prit une profonde inspiration, tenir longtemps après la Nfsshv a donné un long chemin et le grand. Je me suis tourné sur la voiture et l"enfer de cette montagne, nous partons pour le côté Ghaemshahr. Six semaines est loin d"être aussi bien des égards. Quand nous sommes arrivés au bureau, je travaille un peu plus de la moitié Darm.bdm Heh n"a pas eu à rentrer à la maison après quelques semaines, je pense que je suis dévasté parce que la dernière fois que je suis rentré chez moi il ya une tâche urgente est venu pour les fenêtres près Harrow. Chaîne Basyval Ynaz déchiré mes pensées: ساعت دیواری طرح هیراد Ynaz: Je veux rentrer chez moi au ciel ou vous rentrer à la maison? Bureau, je rentre chez moi à sa propre place. Je suis allé dans ma maison quelques semaines. Ynaz: Ok, le ciel ne travaillent pas dans un bureau? Pas de bruit venant du ciel dans Nyvmd.ynaz plus je regarda et dit: Ynaz: sphère? Encore une fois une voix du ciel Drnyvmd. ساق شلواری توکرکی Qu"est-ce que vous rêvez de? Le type qui va être un disque à succès. Sepehr sommeil était si lourd comme si une bombe explose à côté de sa magie malchanceux Ear Force Myshh.hh Btrkvnn qui doit être fait tous les jours et sont éveillés. Ynaz Nfsshv avec avidité et cette fois, je criais: Sphrrrr? Sphère et quand il ouvrit les yeux et vit l"apparition d"une frite de Ynaz Nyshsh assez lâche et d"ouvrir les deux trous Lpsh est entré en existence. Sepehr: Quelque chose est arrivé Avez-vous travaillé avec moi? Ynaz: Voilà sommeil si lourd. Sepehr: Ouais mauvais de dire à sa bouche était un peu malchanceux régime SHRM Sbhayy que je voulais être une trompette à la main et est venu sac ...... Ynaz ensemble et tout à coup je lui ai dit: Arrête! Sepehr: Aaaah Chtvnh Mykshyn cri? Je ne parle pas de moi? دستکش تاچ اسکرین - Silver Touch Ynaz: Oui, elle le sait et elle sait que je parle volts Vasmvn jusqu"à demain matin. Sepehr: Je ne deserve"ll pas parler. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ــ میدونی الان دارم به چی فکر میکنم؟ آیناز با خنده گفت:اوهوم؛بی خیال بابا اگه جلو خودش بگم به خودش میگیره. ــ خدا شما دوتا رو شفا بده تو جلوش ازش بد میگی پشتش خوب.اونم جلوت ازت بد میگه پشتت خوب.اووووووووووف. نیم نگاهی بهش کردم فکر کنم الاناش که از ذوق بی آنی شیم. ــ ذوق مرگ نشی بی آیناز شیماااا. آیناز: گمشو توهم که فقط بلدی زد حال بزنی. جلو ی خونش نگه داشتم و گفتم: و سه ملیاردو هشتادو نه ملیونو!
مورد داشتیم
زنه سر قیمت کارت شارژ چونه میزده…