تبریک تولد امام موسی کاظم
داده خداوند جلى
حمیده را دسته گلى
آمد موسى طور انّما
روشن چشم رسول مصطفى
صادق آل مرتضى چشم تو روشن
ولى حق نور هدى چشم تو روشن
مولود این هفتم ولى
بادا مبارک بر على…
تبریک تولد امام موسی کاظم
سلام بر تو که نیازمندان را باب الحوائجی.
سلام بر نام معطر و زیبایت، که الهام بخش ِ صبوری ، شکیبایی ، بردباری و حلم است.
ولادت هفتمین فخر عالم امکان امام موسی کاظم علیه السلام تهنیت باد
تبریک تولد امام موسی کاظم
مژده ای دل که شب میلاد کاظم آمده
، فاطمه بر دیدن موسی بن جعفرآمده
، کاظمین امشب چراغان ازوجود کاظم است
خانه ی صادق چراغان از حضور کاظم است
ولادت امام موسی کاظم مبارک باد
تبریک تولد امام موسی کاظم
دل به طهورای ولایت برید
حاجت خود به باب حاجت برید
نگویم این را که خدا عالم است
باب حوائج به خدا کاظم است
میلاد نور مبارک
تبریک تولد امام موسی کاظم
یاد تو مژده ی میلاد تو، نفحه ی باد صباست
رایحه ی یاد تو با دل ما آشناست
آمدی و باب هر حاجت دلها شدی
باب حوائج تویی، نام تو ذکر خداست…
تبریک تولد امام موسی کاظم
عرش الهی اگر، جلوه گه حق بود
بار گه ات کاظمین، خود حرم کبریاست
قبله ی قدوسیان، کوی مصفای تو
نام دل آرای تو، کعبه ی حاجات ماست
میلاد اسوه صبر و تقوا امام موسی کاظم مبارک باد
تبریک تولد امام موسی کاظم
بر در دروازه ی حاجات دل
تا سحرم مست مناجات دل
راز و نیاز دل ما ذکر دوست
نیست کسی هر آنچه باشد از اوستلینک چراغ قوه اش را روی زمین کنار دیوار پنجره ی اتاقش میچرخاند.بی فایده بود.هیچ چیز ان پایین نبود.صدای پارس کردن باگزی می امد.او هم بیدار شده بود.مارک به سمت لینک امد و گفت: -اونجا نبود. لینک دستش را انداخت و اهی کشید: -اینجا هم فلاسک فندکی ماشین نیست.فکر کنم صبح باید دنبالش بگردیم. مارک با نگاهی متاسف به علامت موافقت سر تکان داد و هر دو به داخل خانه رفتند. لینک پس از مارک وارد خانه شد.مارک از پله ها بالا رفت ولی لینک همان جا جلوی در که باز بود ایستاد و به حرف های مکس که با تلفن حرف میزد گوش داد.مکس بسیار خوشحال بود.درحال حرف زدن با تلفن لبخند زده بود و چشمانش برق میزد.لینک میتوانست حدس بزند چه کسی پشت تلفن است.مکس با خوشحالی گفت: -عالیه...معلومه خوشحالم...همه جا رو بهت نشون میدم...باشه...خودم میام دنبالت...9 صبح...اره...بابا هم دوستت داره...شب بخیر. و تلفن را گذاشت.با همان لبخند سرش را چرخاند و پیکر قد بلند و خاکستری لینک را که در منظره ی سیاه پشت سرش به خوبی معلوم بود را دید. کفشوی پلین لینک سر تا پا خاکستری پوشیده بود.همان بلوز خاکستری که استین رو ارنجی داشت و شلواری تیره تر که این رنگ ها با چهره ی درهم رفته ی لینک ترکیب شده بودند و او را عصبانی تر نشان میدادند.مکس با صدایی کنجکاو پرسید: -پیداش نکردی؟ لینک نگاهش را دزدید و با صدایی گرفته جواب داد: -نه...بعدا دنبالش میگردم.برایان بود.نه؟ مکس از خوشحالی ریسه ای رفت وگفت: -اره...فردا میاد اینجا. لینک نیش خندی زد: -خوبه...میرم بخوابم. و از پله ها بالا رفت.انگار حسودیش شده بود.احساس میکرد دلش گرفته است و نمیخواست انجا باشد. *** دراتاق را بست و به زمین نگاه کرد.مارک متکای لینک را بقل کرده بود و روی تخت لینک بدون هیچ نگرانی خوابیده بود.دهانش باز بود و خرخر میکرد.لینک از اینکه باید روی داد.سعی کرد عصبانیتش را کنترل کند.هرچند که زیاد عصبی نبود اما نمیخواست لحنش طوری اس ام اس ولادت امام موسی کاظم باشد که وضعیت را بدتر کند.پس با ارامش ادامه داد. -جین بهت بی اعتماد نیست.اون موضوع تموم شده.نمیخوام اینطوری در موردش فکر کنی. لینک که دیگر عصبی شده بود از حالت قوز کرده در امد و به صندلی تکیه داد.قاشق را رها کرد و در همان حال پوز خندی زد و با لحنی طعنه امیز گفت: -اوه...اقای ارنر نگرانه که درمورد همسرش چطور فکر میکنن...ممنون از گوش زدت! و لینک لحنش را تغییر داد و لبخند از لبش رفت.به مکس خیره شد.با لحنی جدی ادامه داد: -فکر کردی کی هستی ...؟اس ام اس ولادت امام موسی کاظم تبریک "نمیخوام در موردش اینطوری فکر کنی"؟برای فکر کردنم باید از تو اجازه بگیرم؟اون مادر منه! مکس خود را جمع و جور کرد وارنجش را روی میز گذاشت.وقتی میخواست جدی حرف بزند این کار را میکرد.کمی لحن صدایش را بالا برد: -لینک تو دچار سوءتفاهم تبریک میلاد و تولد امام موسی کاظم شدی. لینک که عرصه اش تنگ شده بود.فریاد زد: -چه سوءتفاهمی؟!اون بخاطر تو از من متنفره...
تبریک تولد امام موسی کاظم
دست طلب به سوی او روز و شام
مسئلت از غیر جمالش حرام
هر که اسیر بی قرار یار است
به شوق او همیشه ره سپار است…زمین بخوابد اهی لیزر حرارتی کشید.بیرون رفت و از جارختخوابی داخل دیوار که کنار اتاق خوابش بود متکایی در اورد و به اتاقش برگشت.روی زمین به پشت دراز کشید و دستانش را زیر سرش برد.چشمانش را بست و به خواب فرو رفت. کابوسی به سرغش امده بود.او بازهم در نقش ان پسر عجیب بود.رین!داشتند در اتاقی سفید او را به تختی سفید رنگ می بستند و او وحشیانه تقلا میکرد.تقلای او تخت را می لرزاند و جیرجیر میله هایش را در می اورد.فشاری که ان مردان سفید پوش به بازویش می اوردند بازوهایش را به درد می اورند.در نهایت او را محکم به تخت کوباندند و گردنش را با نوارچرمی که به تخت وصل بود بستند.دیگر تلاش فایده ای نداشت.همه جایش را با نوار های قطوری شبیه به کمربند بسته بودند.مچ پاهایش،کمرش،مچ دستانش،گردنش،....او با عصبانیت کفی مغناطیسی و خستگی از بین دندان هایش تند تند نفس میکشید.او در یک تیمارستان بود.یکی از ان مردان امپولی را هوا گیری کرد و به رگ دستش تزریق کرد.تپش قلبش خوابید و کمی بیحال شد.مرد از اتاق بیرون رفت.چند لحظه بعد دختری با موهای بلند قهوه ای و مجعد که مقداری از ان را از پشت بسته بود وارد اتاق شد.دختر پیراهنی شکلاتی که تقریبا هم رنگ موهایش بود با استین پفی پوشیده بود.انگار لینک ان دختر جوان را میشناخت.از او نفس زنان پرسید: -اینجا چیکار میکنی؟ دختر با صدایی ارام گفت: -میخواستم ببینمت...هرچند توی وضعیت خوبی نیستی... خشمگین شد.سرش را چرخاند و سر دختر فریاد خفه ای کشید: -برو بیرون. دختر با کلماتی سریع گفت: -دیشب یه چیزی به سیسیلیا حمله کرده بود. دختر صدای نازکی داشت.لینک واکر کودک Moon Walk (رین) قلبش شروع به تپش کرد و با نگاهی نگران دوباره به دختر چشم دوخت.او ادامه داد: -خواهرتو بردن پیش دکتر.اون گفت همش یه توهمه... دختر دستش را روی دست بسته ی لینک گذاشت و گفت: -...من حرفتو باور میکنم.حرف اونم باور میکنم.اون همون چیزی رو دیده که تو دیدی. دختر دست لینک را کمی فشرد و گفت: -باید برگردی. و دستش را رها کرد و به سمت در اتاق رفت.لینک نگاهی به دست او کرد.انگشتری زیبا به دست او بود... . ناگهان فشاری نهیب بر روی قفسه ی سینه اش او را از خواب بیدار کرد و نفسش را گرفت.مارک که برای لیوانی اب از جایش بلند شده بود پایش را روی لینک گذاشته بود و داشت با چشمانی خمار بلند میشد.لینک از درد فریاد خفه ای زد و مارک چشمانش را گشود و پایین را نگاه کرد.با دستپاچگی ساعت دیواری طرح کیان پایش را برداشت.مارک کمی هول کرده بود و همان گونه که پاهایش را جمع کرده بود میپرسید: -رفیق حالت خوبه؟خوبی؟ یه چیزی بگو! لینک با ناله قفسه ی سینه اش را که هنوز درد میکرد مالید و بدون برداشن دستش بلند شد.با صدا و صورتی گرفته گفت: -خدا لعنتت کنه مارک...تو...آیییی(ناله ای خفیف)...تو مگه چشمت کار نمیکنه؟ و دوباره ناله ای کرد.مارک که دید اتفاقی نیفتاده است نفسی کشید و بلند شد: -خیالم راحت شد...آخیش!خوب من برم اب بخورم. و اتاق را ترک کرد.لینک در ساعت دیواری طرح آیسان همان حالت نشسته چرخید و به ساعت نگاه کرد.ساعت 6:30 صبح بود.با تلسکوپ به بیرون نگاهی انداخت.بعد از پشت شیشه ی پنجره حیاط را نگاه کرد.مارک ابش را خورده بود و داشت به سگش غذا میداد.لینک سوزشی را در شکمش حس کرد.البته این سوزش از گرسنگی بود.وارد اشپزخانه شد تا چیزی بخورد.مکس در اشپز خانه در حال پنکیک درست کردن بود.به لینک نگاهی انداخت و با لبخند گفت: -صبح بخیر!چی تو رو این وقت صبح بیدار کرده؟ لینک با صدایی بی میل و عصبی ساعت دیواری طرح ارمغان گفت: -لگدِ مارک... لبخند مکس محو شد و با چشمانی گشاد شده پرسید: -چی؟لـ...لگد؟ لینک به سمت یخچال می رود و میگوید: -مهم نیست.فکر میکردم نزدیکای 9 صبحانه میخوردی. و در یخچال را باز کرد.مکس پنکیکی را در بشقاب کنار دستش گذاشت و جواب داد. -اره ولی ساعت 9 میرم دنبال برایان.پنکیک میخوری؟تازه یاد گرفتم!ولی خوشمزه ست! و بشقابی که چند پنکیک طلایی داخلش بود را روی میز نهارخوری گذاشت.لینک در حالی که در یخچال را باز نگه داشته بود و به پنکیک ها نگاه ساعت دیواری طرح بلور میکرد گفت: -میدونی به تخم مرغ حساسیت دارم...میخوای من رو به کشتنم بدی؟ و بدون تکان دادن سرش به مکس نگاه کرد.مکس که این موضوع را فراموش کرده بود از دست خودش دلخور شد و با لحنی ارام گفت: -متاسفم حواسم خیلی سر جاش نیست لینک. گاز را خاموش کرد و سر میز نشست.مربایی را که روی میز بود را برداشت و در حالی که گاه گاهی به لینک نگاه میکرد مقداری از ان را روی پنکیکی که در بشقابش بود ریخت.لینک متوجه شده بود که مکس میخواهد چیزی بگوید. ساعت دیواری طرح دلسا اما او دلش نمیخواست با مکس حرف بزند.یک پاکت شیر از یخچال بیرون اورد و در کابینت را باز کرد و یک بسته ی نیمه پر سریال را از ان بیرون اورد و روی میز گذاشت.مکس هنوز هم او را زیر نظر داشت.لینک با بی اعتنایی قاشق و کاسه ای را برداشت و صبحانه اش را اماده کرد.مکس تکه ی کوچکی پنکیک در دهانش گذاشت و به ارامی ان را جوید.او منتظر بود لینک حرفی بزند و هنگامی که بی میلی او را دید خودش شروع کرد: -راستی منو مادرت تصمیم گرفتیم دبیرستانتو عوض نکنیم. اس ام اس ولادت امام موسی کاظم اینطوری میتونی پیش مارک و بقیه ی دوستات باشی. لینک بدون اینکه سرش را بالا بیاورد غذایش را قورت داد و گفت: -خوبه. مکس نگاهی دقیق تر کرد و وقتی او را ارام دید ترجیح داد در مورد موضوع اصلی حرف بزند.با لحنی جدی و پدرانه گفت: -اممم ببین لینک...درمورد مادرت... لینک همچنان با بی میلی در حال خوردن بود.پرسید: -مادرم چی؟ او این گونه حرف میزد تا مکس را از ادامه ی بحث منصرف کند اما مکس به بدخلقی های او عادت کرده بود.دیگرکلک لینک کار نمیکردتبریک میلاد و تولد امام موسی کاظم علیه سلام .مکس گفت: -من وقتی با مارک در مورد اینکه احساس میکنی مادرت بهت بی اعتماده حرف میزدی صداتو شنیدم. لینک نیش خندی زد: -روش جدیدت برای حرص دادن منه که به حرفام با دوستم گوش میدی؟ مکس نفسی عمیق کشید و با صدایی تذکرمانند گفت: -لینک...اتفاقی شنیدم...و من نمیخوام کسیو حرص بدم. -باشه مهم نیست.خب حالا که چی؟ مکس اب دهانش را قورت
تبریک تولد امام موسی کاظم