زیباتر از آنی هستی
که بگویم زیبایم پس باتمام وجودم
واز ته قلبم، برای مهربانی و
صداقتت می گویم ای
عزیزدوستت دارم
در میان دست هایت عشق پیدا میشود
زیر باران نگاهت، نسترن وا میشود
با عبور واژه ها از گوشه ی لب های تو
مهربانی خوب معنا میشود
د از اتمام حرفش دست هایش را به صورت ضبدر روی سینه از قرار داد چراغ قوه تاشو فلکسی و خود ره به عقب هل داد و خود را از پرتگاه به پایین پرت کرد. آیناز: ســــــــپــــــــهر. جیغی که کشید دست خودش نبود.. تمام تنش یخ کرده بود. حال نیلو هم بهتر از آیناز نبود... آیناز کفش های پاشنه بلندش را در آورد و با سرعت از کوه به سمت پایین دوید... نیلو هم دنبال آن دوید. وقتی همه از جمله ارش و پدرام هم به پایین کوه رسیدند هرچه گشتند جسد سپهر را پیدا نکردند.. همان طور که میگشتند آیناز جلو جلو میرفت اما ناگهان خاک زیر پایش مانند قبری در آمد و آیناز در آن فرو رفت. آیناز: نیلوووووو.. نیلو کمکم کن. نیلو:آآآآآآآایناااااااز. تا نیلو خواست به کمک ایناز برود خاکی روی آیناز ریخته شد و ایناز در ان قبر فرو رفت.. گریه ی نیلو شدت گرفته بود نمدانست باید چی کار کند که صدای ارش را شنید. چراغ قوه تاشو فلکسی برگرفته شده از mamali.blog.irارش: بهتره ما بریم تا بلایی سر ما نیومده. نیلو داد زد: نــــه! این انصاف نیس که جسدشون این جا بمونه!! پدرام: خانوم مهراد.. این جا خطر ناکه باید بریم. در همین هین صدایی از زیر زمین در امد. درست از همان قسمتی که ایناز در ان فرو رفته بوده صدایی می امد؛ صدایی مانند این که یک نفر در حال مشت زدن به خاک است... ترس در چشمان ارش و پدرام بیداد میگرد اما فقط اشک بود که در چشمان نیلو جا داشت. ارشک بهتر بریم... خانوم مهراد با ما بیاین به نفع خودتونه. بعد با پدرام به سمت ماشین رفتند اما میان راه که بودند جیغ بنفش نیلوفر باعث شد با ترس و وحشت به سمتش برگشتند.... در ان جا بود که نیلو را دیدند که خاک زیر پایش مانند گِل شده و نیلوفر تا نصفه در ان فرو رفته است. پدرام به سمتش دوید و دستان نیلوفر را برای کمک گرفت. و باز هم نیلوفر گرمای عجیبی را در خود احساس کرد... بعد از تلاش فراوان پدرام موفق نشد و در ان خاک گِلی فرو رفت؛ پدرام خودش را روی خاک انداخت و تازه ان جا بود که متوجه شد ان خاک از سنگ هم سفت تر است.. با ترس از جا پرید.. باور چیز هایی که میدی برای سخت بود. ارش: پاشو... پاشو پدرام... پاشو تا ما مث اینا سر به نیست نشدیم.. پدرام بلند شد و با ارش به سمت رفتند چراغ قوه تاشو فلکسی اما وقتی رسیدند تازه متوجه یک چیزی شدند.ارش لگد محکمی به سانتافه ی نیلوفر زد و با حرص گفت ندیدن...... و نبودن هرگز بهانهی از یاد بردن نیست رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده) اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونید. رمان دیگم: من پرنسس توام؟(در حال تایپ) موضوعش کاملا متفاوته. و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما. 19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , Aliceice , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , Menua1991 , n.d.sari , setareh06 , TaraStar , zohrealavi , آنا تکـ , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 , یاشگین گوگول 1393,04,27, ساعت : 00:28 Top | #32 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 760 میانگین پست در روز 3.63 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,958 چراغ قوه تاشو فلکسی تشکر شده 3,671 در 549 پست حالت من Delvapas اندازه فونت Wink ارش: اااه.. به خشکی شانس.. دِ چرا به عقلمون نرسید سوئیچ و ازشون بگیریم؟ پدرام که رو زمین نشسته بود و به ماشین تکیه داده بود گفت: پدرام: تنها یه راه داریم.... این که جسد فرهمند و پیدا کنیم و کلید موتور از تو جیپش بر داریم. ارش: خوبه... پاشو... پاشو بریم جسد و پیدا کنیم. پدرام بلند شد اما از این که با یک جسد روبه رو شود وحشت داشت.. با این که در این یه سالی که جنگیر شده بود تا سر حد مرگ ترسیده بود اما دیدن یه جسد، ان هم جسدی که از ان ارتفاع افتاده بود و معلوم نبود سالم مانده باشد یا نه بدتر از جن بود! هر چه گشتند جسدی پیدا نکردند... هوا ابری تر شده بود نم نم باران می آمد. هر چند از قبل هم هوا بسیار شرجی بود.. چراغ قوه تاشو فلکسی پدرام: بسه بابا پیدا نمیشه. ارش: میخوای چی کار کنیم ها؟؟؟ دِ بگو دیگه... وااای پدرام خوبه صد دفعه بهت گفتم اینا قابل اعتماد نیستن.... خودت چی؟ها؟ دیشب اونا چی بود واسه من تعریف کردی؟وای وای وای من خر بگو با تو اومدم. پدرام ناگهان فکری به ذهنش رسید. پدرام: ارش... میتونیم به بهراد زنگ بزنــ..نیم..میشه؟ ارش پوزخندی زد: نخیر انیشتین من امتحان کردم لامصبا مارو یه جایی آوردن که آنتنم نداره. پدرام رسما پنچر شد. هیچ راهی نداشتن. در واقع هیچ راهی برایشان نذاشته بودند... هوا کم کم داشت تاریک میشد و مه عجیبی در حال درست شدن بود. پدارم: ارش بیا شیشه ماشین و بشکنیم... مه داره غلیظ میشه.. ارش بدون حرف جلوتر از پدرام به راه افتاد پدرام هم چراغ قوه تاشو فلکسی بد از کمی مکث خواست راه برود که متوجه شد مه بسیار غلیظ شده طوری که دیگر ارش را نمیدید. پدرام: اااااااااارش؟؟؟؟ ناگهان دستی رو شانه اش قرار گرفت. ــ" نترس تو تنها نیستی" با شنیدن صدای مردی به شمت عقب برگشت، اما در آن واحد زبانش از ترس بند آمد... فردی که روبه رویش بود قیافه ی بسیار عجیبی داشت... پوست کچی و چشمانی سرخِ سرخ... خواست حرفی بزند که صدایی شنید.. ــ" هه کوشولو... زبونت از ترس بند اومد؟" به سمت صدا برگشت.... باز هم از چیزی که میدید بسیار تعجب کرد.. دختری با پوستی سفید چشمانی سبز رنگ.. پدرام در یه لحظه از زیبایی بیش از حد چشمان تعجب کرد تا عجیب بودن در ان.. پدرام به خود آمد و بی توجه به آن ها به اطراف نگاه کرد تا آرش را پیدا کند. ــ" نترش آرش خان تنها نیست" پدرام باز هم تعجب کرد. به سمت آن مرد رفت و زمزمه وار گفت: پدرام: سپهر؟؟!! سپهر فرهمند؟ مرد: آفرین به تو.. چراغ قوه تاشو فلکسی پدرام باز هم آمد حرفی بزند که باد خیلی تند و عجیبی آمد. دست
سلاممممممم این پستم و خودم خیلی دوست دارم. چراغ قوه تاشو فلکسی همه روی کوه ایستاده بودند و تنها کسی که لب پرتگاه ایستاده بود سپهر بود.. منظره ی دلگیری بود.. هوای ابری.. زمین های تر.. بادی که همه ازش آسی شده بودند به خاطر تند بودنش.. اما همه ی ایناها.... سپهر به سمت دوستانش برگشت و آه عمیقی کشید و بعد با صدای بغض داری گفت: سپهر:همیشه از خودم میپرسم هدف خدا از خلقت من چی بود؟ دوباره آه کشید..آهی لرزان و سوزناک طوری که نه تنها آرش و پدرام که از چیزی خبر نداشتند بلکه آیناز و نیلوفر هم تحت تاسیر قرار گرفته بودند. سپهر با همان لحن بغض دار که برای درست شدنش خیلی تلاش کرده بود ادامه داد: سپهر:از وقتی چشم باز کردم سیاهی پشت سیاهی.. تیرگی پشت تیرگی.. بدبختی و بیچارگی دو عضو ثابت زندگیم بودن. نفسش را با صدا بیرون داد.. چراغ قوه تاشو فلکسی بعد با بغض فریاد زد: سپهر: خـســـتــه شدم!!! خدایااااااا!! میشنوی؟ صدای منه خسته رو میشنوی؟ خدایا دارم میگم خسته شدم.. آخه دیگه چقدر؟ مگه من چقدر ظرفیت دارم؟ بلند بلند نفس میکشید.. پدرام و آرش واقعا تعجب کرده بودند؟ آخه چرا آنهایی که از هفت پشت قریبه بودند را آن جا آورده بودند و آن حرف های دردناک را تحویلشان میدهند؟ نیلوفر و آیناز هم بغض سختی گلویشان را میفشرد.. آن ها هم خسته شده بودند.. آن ها هم از این که چهار سال از زندگی و جوانیشان را برای پیدا کردن آن آتش افراز لعنتی گذاشته بودند خسته شده بودند. سپهر که رویش را از آن ها گرفته بود از دوباره به آن ها نگاه کرد..، این بار رو به پسر ها با لحنی که التماس در سراسر آن موج میزد گفت: سپهر: یه چیزی ازتون میخوام. آب دهانش را قورت داد و لرزان ادامه داد: سپهر: مرابق نیلو و آنی سحر باشین. پسر ها بهت زده نگاهش میکردند. دختر ها هم چشم هایشان مالامال از اشک بود... سپهر بعش را جلو چشمانش را گرفت تا گرد و غباری که با باد به سمتش می آمد در چشمانش نرود.... باد انقدر تند بود که پدرام در یه لحظه تعادلش را از دست داد و افتاد.. بعد چند دقیقه وقتی فهمید بادی یا طوفانی درکار نیس با تردید چشمانش را باز کرد...هیچ خبری از مه و طوفان نبود. بلند شد. اما بلند شدن همانا ووحشتی که در تمام بدنش ریشه کرد همانا.
سه چیز مهم در زندگی
همه انسان ها وجود دارد
مهربانی، مهربانی و بازهم مهربانی